تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

مجبور


صدای جیغ مژده اومد. دل تو دلش نبود. مدام می رفت و میومد. پدر و مادرش نگران، نگاهش می کردن. توی چشمای پدرش سرزنش بود، تحقیر بود و دلسوزی. مادر زیر لب دعا می خوند. منتظر بود که پرستار صداش بزنه. بگه بیا کوچولوتو ببین. بیشتر از کوچولو حول بود که مژده رو ببینه. نگاهش به نگاه مادر مژده گره خورد. تو چهره اون مژده رو می دید. با این که نگاهشون توی هم بود ولی مطمئن بود که حواسش جای دیگه اس. سرشو پایین انداخت. دل خوشی از مادر مژده نداشت. همیشه سنگ جلو پاشون انداخته بود. حمید فقط ۲۱ سال داشت که پا توی یه کفش کرد که الا و بلا مژده رو می خوام. مژده سه سال کوچیکتر بود. از توی اتاق صدای پچپچ دکتر و پرستارا میومد. حمید قدم می زد و هر چند مدت نگاهی به دیگران می نداخت. صدای نفساش دیوونه اش می کرد. صدای کش داری که هیچ وقت اینقدر بلند حسشون نکرده بود. مادر مژده مدام میومد جلو چشاش. یه لحظه همینطور که راه می رفت چشاشو بست. برف می بارید. مژده توی برف می دوید و اونم دنبالش و بهش گوله برف پرت می کرد. نشست روی زمین. دستاش یخ کرده بود ولی یه گوله دیگه درست کرد. از جاش بلند شد اما پدرشو جلوش دید. انگار یه بیمارستان روباز بود که برف توش میومد. به حمید گفت زوده بچه الان وقتش نیس، تو عرضه نداری خودتو جمع کنی. تو رو چه به این گوه خوریا، آخه چی فکر کردی پیش خودت. صدای خنده های مژده خیلی گنگ میومد. حس کرد یکی داره پاشو تکون می ده. پایینو نگاه کرد. یه بچه بود که مدام می گفت بابا.  روشو هم از بچه هم از پدرش برگردوند و دید که مژده خیلی دور شده. به سمتش دوید. صدای مژده رو میشنید. ولی واضح نبود. انگار که می خنده. همینطور که می دوید پاش لیز خورد و به زمین افتاد. همه دویدن طرفش.  مادر زنش زودتر از همه رسید. همه بدنش درد می کرد و از سرما می سوخت. مادر مژده نگاهی کرد و بعد انگار که دلش خنک شده باشه لبخند مصنوعی تحویل داد. بلافاصله با قیافه جدی گفت که تو تیکه خونواده ما نیستی. تو بچه یلا قبا دخترمو ازم گرفتی. دختر من که بیست سال براش زحمت کشیدم. همه آرزوهای منو به باد دادی. برو بیرون از زندگیش، از زندگی من. همین حین یکی از دوستاشو دید. با نگاهی عاقل اندر سفیه نگاهش می کرد. سرش گیج رفت. فقط این کلمه ها و جمله ها رو می شنید که ولش کن. تو یه احمقی. تو حالا بچه ای. چی پیش خودت فکر کردی. کره خر کم با من لج کن. به خدا آقت می کنم. آرزوهام . مژده. بدبخت شدی. سیاه روزم کردی. حالت خوبه ؟ آقا حمید ! آقا حمید. حمید جان مادر. حمید. آقا. این وسط یکی بازوشو گرفته بود و صدای یه بچه میومد که مدام می گفت بابا. صدای جیغ شنید. مژده بود. چشم باز کرد. کف بیمارستان افتاده بود و همه دور و برش. اشکش راه افتا. پا شد سر پا و به سمت اتاق جراحی رفت. پرستار نتونست جلوشو بگیره. دنیا رو سیاه و سفید می دید. یکی از دکترا بازوشو گرفت و گفت حال خانومت خوب نیست. صدای بوق ممتد میومد. پاهاش سست شد و همونجا نشست روی زمین و زد زیر گریه. صدای ضعیفی شنید. یکی از پرستارها از دکتر پرسید که این بچه زنده می مونه ؟!


پ.ن. از شما و خودم بابت اینکه اینقدر سیاه نوشتم عذر می خوام. نمی دونم چطور نوشته شد. اما همین الان خودم هم حسابی دپرسم.

نظرات 5 + ارسال نظر
احسان پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:03 ق.ظ

بهترین داستان ها اونه که تهش معلوم نباشه ُ یکی مث این ولی این به ظاهر تهش معلومه اما نکته ی اصلی سوال آخر ژرستاره که می تونه از سیاهی داستان کم کنه . خیلی قشنگ بود.

:)

احسان پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:20 ق.ظ

معذرت ُ پرستار

محمد یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:32 ق.ظ

دمت گرم. بعضی وقتا شیاه نویسی لازم میشه. همه بهش احتیاج دارن.

bibal دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:30 ق.ظ http://bibal.blogsky.com

راستش نفهمیدم چی شد

من جمعه 16 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:59 ق.ظ http://ehsasegongeman.blogfa.com

b nazare man ghashang booood

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد