تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

خبر داری



تو از دردم خبر داری
نگو نه، خوب می دانیم
من و تنهایی و شبگردی و
کِنت ...

چه جالب بیهوده بود


ده سال گذشته. دنیا تازه عوض شده بود و من غریب تر از امروز و به اندازه ساده و هنوز هم نا آشنا به جایی که هستم و به چیزهایی که قرار است ببینم و دیدم. اجتماع کوچک اما پر ارتباطی که عضوش بودم به جامعه ای بزرگ و با فاصله تبدیل شد و این شروعی بود بر مجموعه ای از ناله و نفرین ها و افسوس ها و افسوسهای خیلی بیشتر. روزهای شلوغ به قدم زدن دو نفره از مدرسه تا سر کوچه تغییر شکل داد. نشستن در اتاق کناری خانه مادر بزرگ و بلعیدن پفک و شیر کاکائو. گاهی زمستانها درست کردن آدم برفی. کشیدن کاریکاتور مدیر مدرسه و نمره هایی که کم کم ارج و قربشان را از دست می دادند. سیلی بیرحمانه معلم به جرم خندیدن و توصیه های مدیر اهل دود در مورد بلوغ و تصویرهایی از جهنم که هنوز هم مو به تن آدم سیخ می کنند. تفریح سالم مسخره کردن همکلاسی ها و مردم توی خیابان بود که انقدر بدبختی داشتند که حسابمان نکنند. هر روز صف. هر روز ناظم. یک نفر از ته کلاس معلم را فحش می داد و میزد از کلاس بیرون. اگر یقه ات را می بستی و عضو بسیج مدرسه می شدی مدیر برایت آرزوی شهادت می کرد. شانس آوردم و الا همین امشب باید با رویای کلاشینکف می خوابیدم. اوج خوشبختی موقع زنگ تفریح با لقمه های بربری و ماست موسیر از حلقوممان میرفت در انتظار دفع شدن. دو نفر را اخراج کردند. دلیلش وبلاگ را هم به کثافت می کشد. معلم عقایدش را می گفت و ما میپذیرفتیم. دعا میخواندند و ما آمین می گفتیم و هیچ وقت کسی نگفت دعا کن. نکردیم. نمی دانستیم باید بکنیم. همان که یقه می بست، دیروز شنیدم معتاد شده. شک نداشتیم، شک نداشتیم که جایگاهمان انتهای همان جهنمی است که مدیر همیشه می گفت. جلسات دعا هم دیگر کارایی نداشتند، همین بود که هیچ وقت تعطیل نشدند.


پ.ن. ده سال پیش مصادف با ورود من به مدرسه یا حتی دوره راهنمایی نیست. اواسط سال دوم راهنمایی بود و از سفری طولانی برگشته بودیم تازه ...

اینک پیاده رو


پیاده رو را دوست دارم همانطور که پیاده روی را و همانطور که پیاده شدن را ! مردم پیاده با سواره ها فرق دارند و همه چیز وقتی پیاده باشی معنای دیگری خواهند داشت. چندصد متر بیشتر نیست اما دنیایی فراتر از یک کهکشان را در مقابل چشمانم میگذارد. مرور خاطرات مرد کهنسالی که از کنارم می گذرد. چشمان دختر بچه بغض کرده ای که دست مادرش را سفت گرفته. کفش های براق جوان تحصیل کرده ای که به سمت ایستگاه تاکسی در حرکت است. میوه های گندیده ای که لابه لای میوه های سالم از دست میوه فروش داخل کیسه ریخته می شود. قطرات عرق روی پیشانی مرد میوه فروش. چسب کوچک روی بینی دختر جوانی که با افتخار سرش را بالا گرفته و به دوستش لبخند می زند. جاروی رفتگر شهرداری. داد و بیداد دستفروش. نگاه کودکی که خوابش برده. خواب کودکی که خوابش برده. خواب. کودک. برده.

الان که این جوونارو می بینم دلم میسوزه به حالشون، دوره جوونی ما کی اینطوری بود، کار میکردیم سختی میکشیدیم ولی حالمونم میبردیم. نگاش کن این پسره رو، قیافه ها همه افسرده. نمیدونم چی به روز اینا آوردن تفریشون شده تخمه شکستن. مامان چرا اون عروسکرو برام نمی خره ؟ چرا زهرا داشته باشه. اگه چهار ماه صرفه جویی کنم با اون پول توی بانک فعلا یه پراید میگیرم که مجبور نشم هر روز لای این همه آدم درب و داغون بیام دنبال تاکسی. داره دیر میشه. این خانم رضایی خوب گذینه ایه باید ته و توشو امروز درارم تا اینم از دستم نرفته. آخ ! بانک یادم رفت. ای بی پدر بمونی ناصر که سیا روزم کردی. آبرو برام نذاشتی.  - شد دو و نیم کیلو آقا . خوبه ؟ - بله چقدر میشه ؟ - دو تومن قابلیم نداره. - بفرمایید. گفتم بیاد ور دست خودم. یه کاری بکنه. روسری شالی هزار. روسری شالی هزار. بیا ارزونش کردم. کره خر از صبح یکی ام نخریدن. روسری شالی روسری شالی. حیثیتشو میبرم حالا.ببین دیگه. خواهرش باز با علی میا بیرون. روسری شالی آخرین مدل فقط هزار بدو که تموم شد. اوه عجب گوشتیه. - بیا یه روسری ببر به دماغتم میا. - آشغال. - هه هه... . می دونم دیگه الان فرشته آتیش گرفته. از چشماش معلومه. امروز حسابی میزنه پشت سرم ولی همین که همشون میسوزن بسه. حالا بزار تولد سارا می خواد لباس آبیرو بپوشه. همچین اونجا بزنم تو روش. شهربانو رفتنیه. بیچاره شدم. این هفته هم روز کارم از بخت بد. - خسته نباسی حاجی. - سلامت باشی. نمیدونم رضا داروهارو جور کرد یا نه. خدا خیرش بده. اینم نداشتیم خدا می دونه چی به روزمون میومد.

برای لحظه ای ذهنم خالی می شود. صورت کودک روی شانه مادر جوانش و مقابل من است. چشمهایش بسته است. نگاهش می کنم. فقط. می خواهم جای او هم فکر کنم. به خودم فشار می آورم. نمی شود. آرام چشمانم را می بندم. همه چیز مبهم است. موجودات غول پیکری که شکل و رنگشان با من فرق دارد. روسری شالی مد روز . خوابم در هم میشکند. احساس می کنم مدتها گذشته. نگاهی به خودم و قدمهایم می اندازم. یک نفر از روبرو زل زده به من. سرم را پایین می اندازم و سریع تر راه می روم. پیاده. صدای خاصی نمی شنوم. احساس کسی را دارم که همسفرانش وسط راه پیاده اش کرده باشند.

فهرست آرزوها


مدتها پیش به پیشنهاد یک دوست خوب فیلم فهرست آرزوها را دیدم. در مورد فیلم و داستانش توی سینمابلاگ بعدا می نویسم اما چیز جالبی توی این فیلم بود که هم خیلی روی من تاثیر گذاشت و هم خیلی وسوسه کننده است. شخصیتهای فیلم دو پیر مرد سرطانی هستند که وقتی می بینند چیزی از عمرشان نمانده فهرستی از آرزوها و کارهایی که دوست دارند انجام دهند تهیه می کنند و در این مدت کم به دنبال تحقق آرزوها و خواسته هاشان جلو می روند. مدتها بعد از دیدن این فیلم به سرم زد برای خودم یکی از این فهرستها تهیه بکنم (بنویسم) و در محدوده زمانی مشخصی - مثلا قبل از پایان تحصیل - همه گزینه های فهرست را یا حداقل تا آنجا که می توانم را انجام بدهم و حالا شاید در آینده باز هم از این فهرستها بنویسم... این فکر امروز هم به شدت دنبال من راه افتاده بود و من هم که اصولا از کلیه تفکرات استقبال می کنم دلیلی ندیدم که این فکر وسوسه کننده را رد کنم. شاید همین امشب یک فهرست آرزوهای کوتاه مدت برای خودم بنویسم. شاید این کار در نگاه اول منطقی به نظر نرسد اما این را هم باید در نظر گرفت که زمان بسیار بی رحم تر از آنی است که ما فکر می کنیم و حتی به ما فرصت نمی دهد آرزوهای گذشته مان را حتی به یاد بیاوریم. از فلسفه ی فهرست که بگذریم گذینه های فهرست خیلی ذهن من را مشغول کرده. شروع می کنم :

۱. یک سفر تنهایی یا با یک دوست به کویر و ده بیست روز زندگی توی یک روستای کویری

۲. بخشیدن کسانی که نسبت بهشان کینه دارم

۳. یک شب بالای خرپشته بخوابم

۴. ارشد قبول بشم

۵. بازم یه سفر دیگه اینبار بدون مقصد مشخص ، از این شهر به اون شهر با اتوبوس

۶. یک شب تنها توی کوه

۷. پرش از بانجی جامپینگ

۸. انجام دادن یه کاری که دیوونگی محظ باشه

۹. خریدن یک کادوی خیلی بزرگ ، عجیب و دور از انتظار

و .. خیلی چیزها می شه نوشت. این لیست تمرینیه. برای تکمیل لیست اصلی چند روز وقت لازمه.

درسهای مافیایی


مدتها بود که هیچ تفریح و سرگرمی این طور ذهن من رو مشغول نکرده بود. حتی موقعی که در تراوین یک دهکده داشتم و با فراق بال بیست و چهار ساعته تیمارش می کردم. چیزی که به این شدت من رو درگیر کرده بازی مخوف(!) و فوق العاده ذهنی مافیا است. مدت زیادی از اولین بار که اسم این بازی رو شنیده بودم و دست و پا شکسته بازی هم کرده بودم نگذشته بود که یکی دوبار از بیرون نظاره گر بازی شدم و بسیار مشتاق که حتما شانسم رو در این بازی هم امتحان کنم. به هیچ وجه قصد معرفی یا نقد بازی رو ندارم اما نکته هایی به ذهنم میرسه که می خوام بیان کنم. وسایل لازم برای مافیا بازی کردن یک برگه کاغذ تکه تکه شده و تعدادی آدم بیکار ( بیشتر از شش هفت نفر ) هست پس از اونجا که هر دوی اینها در اطراف من زیاده دروازه ای به روی من باز شد و من هم وارد مافیا باز ها شدم. در نگاه اول چیزی که برای موفقیت در بازی لازم دیدم زبان بازی و رندی بود و بعد دروغ و حقه بازی. این شد که همون اولین بار به خودم تلقین کردم که این کار من نیست و منو چه به این چیزا. من هر وقت دروغ عادی گفتم بالاخره یه جا گند زدم و این حس منفی باعث شد که گاف های بزرگی در بازی های اولم بدم و مطمئن بشم که من آدم این بازی نیستم. از اونجا که همه چیز نسبیه و من هم این نکته رو فراموش کرده بودم بعد چند روز بازی متوجه شدم که به صورت کاملا حرفه ای دروغ می بافم و هر کسی رو که اراده می کنم متقاعدش می کنم و هر کسی رو که انگشت روش می ذارم از بازی بیرون می فرستمش. تا دیشب! عصر بعد تعطیلی کلاس به جمع دوستان پیوستم. دو ساعتی وقت آزاد داشتم و این برای یک دست مافیای نون و آب دار کافی بود. این بار هم زد و از شانس بنده یکی از چهار مافیای بازی شدم. چرخ روزگار چرخید و هر سه مافیای بازی از بازی بیرون رفتند و من بودم و برادران محترم پلیس که سه نفر مافیاباز گردن کلفت به انضمام یک کاراگاه بودند. بماند که یک گاف از طرف من نه تنها یکی از همگروه هام رو حذف کرده بود بلکه خودم هم شدیدا متهم بودم. روز آخر بود و همه دستها برای من که قبلا مدعی کاراگاهی بودم بالا رفته و چشمها به من دوخته شده بود که آخرین دفاعیاتم رو مطرح کنم. اینجا بود که به اصل خویش برگشتم و هر چه کردم حتی ندونستم چطور از خودم دفاعی قاطع بکنم و همون روز پلیس بازی رو برد. توی مسیر خونه همه حواسم رو جمع کردم به اتفاقات روزهای آخر بازی و این فکر کردن تا نیمه شب طول کشید. و نتیجه. اگر من سه روز آخر بازی رو حتی بعد از بلوف کاراگاه بودن با روشی که حالا در ذهنم به دست آورده بودم بازی می کردم مطمئنن به تنهایی و بین چهار پلیس به انضمام یک کاراگاه بازی رو می بردم. اما حیف که موقع بازی نزدیک به سه ساعت وقت برای فکر کردن نداشتم. نیازی به نتیجه گیری نیست شاید اگر خیلی کسان دیگری جای من بودن در سه دقیقه نقشه ای فجیع تر از نقشه سه ساعته من می کشیدن. اما نتیجه گیری مهم تر اینکه اگر کنکور ارشد دارید دور مافیا رو خط بکشید و نکته بعد اینکه هر کسی را بهر کاری ساختند و آخرین نکته اینکه واقعا میدونید بهر چه کاری ساخته شدید ؟!