تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

آزاد


نمی دانم با چه صفتی بیان کنم، همه دقیقه هایی را که با یک دلشوره می گذرد. نگرانی از اینکه حرفم یا عملم یا حتی فکری که در سر گذراندم رنجانده باشدت !

و نمی دانم چگونه بخوانم عشقی را که می ترسم انتهایش وصال باشد یا بهتر بگویم وصال انتهایش باشد.

من این اسارت را آزادانه زندگی می کنم.

استغفرالله


ببین دنیا به چه گندی کشیده شده. آخه بی حیایی تا کجا آخه ؟! جای مرصاد خالیه، اگه بود با حاج رضا ( این که می گم حاج رضا ۱۷ سالشه ولی خیلی بیشتر از این حرفا حالیشه !) می رفتن حال این بچه خوشگلارو می گرفتن. چارتا قرتی هنوز سیبیل در نیاوردن دختر آوردن تو پارک چه خوشیم می گذرونن. بیچاره ها. استغفرالله ! والیبال بازی می کنن یکی نیست بگه آخه بدبخت یه چک بخوری مُردی. ای اون بیشرفو می شناسم هیئتم میاد ناکس. نگا با چه دختریم می پره، موهاشو. صبح تا شب الافن جلوی آینه. قرتیا.

- ممد آقا الان سید میاد موکتارو انداختی ؟

علی بزرگه میگه.

ای خدا به برکت نمازی که می خواد روی این موکتا خونده بشه شر شیطونو از سر ما کم کن ! ای بابا، نگاش کن خودش از دختره تیکه تره بچه سوسول ولی خودمونیم چه لبخند قشنگی میزنه دختره. ما هم بچه بودیم دختر بازیامونو کردیم ، البته خوب شیش سالم بود همش، اشکال نداره بیچاره، آخرتتو خراب کنی واسه چی ؟! منم موهامو اینجور فشن کنم از این یارو خوشگل تر می شم، والا ! سوسولا، قرتیا.

دختر، فشن، پارک، بستنی، بگو بخند، دستشو بگیری، برات بخنده.... ای بابا استغفرالله ....


هزاران سال


نشسته ام، تنها. از خودم چه پنهان که تنها هم نیستم. تازه کشفش کردم. کنارم بود و از چشمم پنهان، خط می داد و راهنمایی ام می کرد. در همه رفتن ها، باز ماندنها، سقوط ها و سقوط میکنم. مدتهاست. به کدام طرف، نمیدانم و نمی دانم کدام زمین خرد شدن استخوانهایم را خواهد شنید.

لحظه ها ! آدم ها ! آهنگ ها !

لحظه ها ایستاده اند یا من عبورشان را نمی فهمم، می خواهم بدانم کِی بود و کجا که اولینشان بر زندگی ام، بر من، پشت پا زد و گذشت. دستم را به سویش گرفتم یا نه ! و جوابم را چه داد. جوابم را چه دادی ؟ به کدام سو رفتی ؟ رفتی ؟

آدمها، از من چه می خواهید رهگذران در تاریکی ذره های از هم شکافته هزاران سال دورتر. من در تو بودم یا تو ثانیه های مرا زیسته ای. آن آدمک نه! آدم تنه چوبین که دستهایش را از هم گشوده را سالها پیش یا بعد من در رگ رفتم یا اوست که امروز در سبزترینهایم جاری است. آه ! کهن مرد من. کهن مرد من کجایی ؟!

و آهنگها، کدام ساز می نوازدتان که ستونهای من در سماعند. انگشتهای من آن روز که تو را آفرید خود مخلوق که بود ! من ! من همان ذره شکافته ام یا آن ذره شکافت وقتی در دوردست ترین باغ آخرین خاشاک را در لانه ام گذاشتم ؟!

شاپسر


اوه عجب تیکه ایه ، وای خدا چه استیلی، فِیسو ببین ماه. بزار ببینم کجا می ره

موزیک : آی دختر پولدار که بابات کارخونه داره !

- مامان امروز یکیو پیدا کردم بابا رو وردار برین خواستگاری !

- الهی قربونت برم من، ولی اول باید بریم تحقیقات ببینیم آخه از چه خونواده ایه ، دین و ایموونشون در چه حده، چی کارن ! بعد.

- برین تا نپریده !

- بزار بابات بیاد.

هم خوشگل هم پولدار، پولدار ! آی خدا یعنی میشه، میشه شانس به ما هم رو کنه ! آخ نمازم قضا شد !


و شا پسر در طول نماز فقط به زلف یار می اندیشید. هرچه ع و غ غلیظتر می گفت ابروی یار را کشیده تر و اندامش را برجسته تر می دید. سپس نزد مامانش (!) بازگشت و تا توانست از محاسن و زیبایی های شاهزاده خانوم گفت و بعد از آن هم تمامی دوستانش را از موضوع آگاه ساخت. شب که شد راحت سر به بالین سپرد و کپید !

دم صبح به یاری لگد برامده از بابایش بیدار شد وضو گرفت و نمازی ساخت و دوباره کپید.


اوه این یکیو ! ببین خدا چی آفریده ، آی خدا این مجرد باشه وااااای ....

موزیک : چری چری لیدی ....

- مامان این آدرسشونه ، میپره ها.


از قضا همان روز مامان و بابای او کاشف به عمل آوردند که دختر خانوم مذکور یک سال از شاپسرشان بزرگتر است و بنای مخالفت گذاشتند. شاپسر که تا کنون بی منطقی از مامان جون و بابایی اش ندیده پس سر تسلیم فرود آورد و از خیرش گذشت.


شانسو ببین تورو قران، عجب چیزی بود لامصب.

- الو ساسی جون دیدی از دستم پرید ؟!

- چرا ؟ چی شد ؟

- هیچی ، حالا ولش کن. امروز میای باشگاه دیگه ؟

- آره.

- کراتینم داره تموم میشه.

شروع ؟


اگر یک بار دیگر به زندگی نگاه کنم، اگر اسمش را زندگی بگذارم. نه! گریز فایده ندارد. نگاه میکنم، اما این بار هر چه که می بینم روی این کاغذ می آورم تا دفعه های بعد همین ها را بخوانم و باز هم اگر، اگر تا ساعتی دیگر همین کاغذ و تمام محتویاتش در سطل زباله نباشد، مثل خودم.

و شروع شد، درست مثل خوابی که دیدم در پشت بام خانه پدربزرگ زیر طاق ستاره ها. اولین کسی که نگاهم با او آشنا شد دکتر مامایی بود که بیدارم کرد، چهره اش را به یاد ندارم اما جای دستهایش را هنوز روی پهلوهایم حس می کنم، کاش می شکستند ! نه ، اگر دستم نشکسته بود و عذابش را نمی دانستم حتما همین آرزو را می کردم.

تاریکی چراغ چشمم را زد و گریه کردم. حال غریبی بود. دست به دست گرفتند و هدایتم کردند به آغوش مادرم، مامانم ! گرم بود، اشکهایم را بوسید، خسته بود. و بعد به درون دستگاهی رفتم که شاید تنها هدفش زنده ماندن من بود. لا اقل من اینطور فکر می کردم. جایم نرم و گرم بود، اکسیژن را به ریه ام می فرستاد، حدس می زنم که با محبت. هر چقدر عَر می زدم به رویش نمی آورد، هیچ تغییری در چهره اش نمایان نمی شد، تنبیه ام نمی کرد. ترحم نداشت و از لبخندم ذوق نمی کرد. و اولین بار چهره مردی را دیدم که امروز پدر می خوانمش. پدر ، بابا. بابا ! خوب می دانم که در پس شیشه آرزوهایت را می دیدی، جوان رعنا و خوش قد و قامتی که کت و شلوار مرتبی به تن کرده و کیف به دست در حال عبور است از ... . اشک در چشمهای بابا حلقه زد و رفت. من ماندم و دستگاه مهربان باز. جست و خیز کردم. نگاهم نکرد. مدتها با هم بودیم، یک کلمه هم حرف نمی زد، جایم نرم بود و اکسیژن بسیار. سالها گذشت تا اینکه همان دکتر آمد، من را از دوستم گرفت و به پدرم داد، بابا ! دیگر چیزی به یاد ندارم.



بعدا نوشت :

مردگی جاریست. از پیر مرد نظر نپرس حتی طرفش هم نرو.

اگر بودنت را دلیل می جویی، برهان ؟

پدرت خواست که پدر شود.