بالای تپه وایستادم. این اولین چیزیه که متوجهش میشم. هوا بدجوری گرفته اس. نم نم بارون شروع به باریدن می کنه. چرخی می زنم. غیر از زمینهای کشاورزی چیزی نمی بینم. باد نه چندان تندی ساقه های گندم رو تو گندم زارها به رقص در میاره. مثل موجهای دریاس. صدای ضربان قلبم رو می شنوم. چقدر تیزه. آمیخته با صدای رعدی که از دور میاد. انگار با چوب محکم به چیزی میزنی. مادر بزرگ فرشهاش رو از بالکن آویزان کرده و با چوب می زنه تا گرد و خاکش رو بگیره. محکم می زنه. نفس عمیقی می کشم. بوی خاک نمناک، بوی علفهای تازه، بوی خوشبختی رو فرو می برم. این اسم رو ناگهانی انتخاب کردم. بوی جدیدیه. نفسش میکشم. بلند بلند. سرمو رو به بالا می گیرم. قطرات ریز به صورتم می خوره. ابرها خودنمایی می کنند. پتوی پشم شیشه آبی رنگم با اون گلهای ریز. در حالی که کم کم دارم با همه وجود احساس سرما می کنم چشمهامو می بندم و به نفس کشیدنم ادامه می دم. مدتهاست که صدای نفسهامو نشنیدم. نمی دونستم که می تونم اینقدر بلند نفس بکشم. انگار که با نفس من همه هوای روی زمین در حرکته. میاد و میره. محکمتر، محکمتر، محکمتر . هوا رو با فشار از سوراخهای بینیم بیرون می دم. داغه. خیلی داغ. به کبریت نباید دست بزنی. طرف آب جوش نرو. بسم الله ! بچه های مدرسه سرود می خونن. مقنعه ام رفته عقب. خانم مظاهری چشم غره میره. رعد و برق، قطره های بارون و گندمها خودشونو با نفس من هماهنگ کردن. میخوام دهنمو باز کنم و داد بزنم. صدای مهیبی توی آسمون میپیچه. آروم می شم. خالی می شم. دختر خوب هیچوقت بلند بلند حرف نمی زنه. سمانه، میای خاله بازی ؟. مامان بریم پارک. پارک بچه دزد داره. بچه دزد کلیه بچه ها رو در میاره. چشمهام سنگین میشه. با صدای نفسم به خواب فرو می رم. صدای گریه میاد.
شاید هم اگه بیش تر پیش بره شب و روز های بعدی صدای گریه می شنویم . چون احتمالا گربه ای هم باقی نمونده .
می شنویم ؟ - مونده ؟
میشنویم. میشنوه. مونده.میاد !
اینو بخوای تبدیل کنی به یه فیلم ده دقیقه ایه بد نمیشه ها
فقط نفهمیدم میخواسی شلوغیه یه دنیای کوچیکو نشون بدی یا ترس ها و شادی هاشو که در هم و برهمند یا که چی
بیشتر نظرم روی این بود که موجودی متعالی میاد و خلاصه در خاله بازی ( روزمرگی) میشه. شاید این اتفاق (نفس) داره قبل از تولد میافته و گریه نهایی گریه ی شروع زندگیه.
ما که از این چیزا سر در نمیاریم