تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

نامه ای برای نازنین

سلام نازنینم. میدونم که خیلی وقته به این اسم صدات نکردم. دوست نداشتم توی این وضعیت منو ببینی بدون اینکه آخرین حرفهامو نشنیده باشی. از اینکه کاناپه گرون قیمتت خونی شده متاسفم و همینطور بابت سرامیک و احتمالا این میز عسلی که معمولا عصر ها دوتا فنجون قهوه روش بود یکی برای من و یکی برای تو. امیدوارم کاناپه بهتری بگیری. عزیزم من همیشه همون چیزیو که فکر می کردم به زبون می آوردم و میدونم که تو خوشت نمیومد.هیچوقت. باز هم عذر می خوام که این نامه باعث رنجشت خواهد شد چون بیشتر از این نمی تونم مقدمه چینی کنم، توی طول زندگی مشترکمون در مورد همه چیز فکر کردم پس حرف هم زدم. حرفهایی که تو می گفتی نیش دارن. حالا فقط فکر می کنم و هر چی که فکر می کنم می نویسم. من از فکر کردن به مرگ نمی ترسم. اما جرات ندارم که تجربه اش کنم. هنوز هیچی نشده بدنم به لرزه افتاده. تازه تیغ می خواد پوستمو لمس کنه. قطره های عرق از پایین چونه ام میچکه روی بدنم. همه بدنم خیسه. با هراس اینور اونورو نگاه می کنم. شاید منتظرم درو وا کنی و جلومو بگیری هرچند که میدونم این اتفاق نمی افته. دوباره برنامه مو مرور می کنم. اول تیغ رو روی رگ دست چپم میزارم بعد چشامو میبندم و بعد تیغو می کشم. اونوقت روی کاناپه ولو می شم و ... . از اینجا به بعد دیگه نمی دونم چی میشه ولی حتما چشمامو باز میزارم و گوش به زنگ می شینم تا ببینم چی میشه. شاید مثل داستانای توی مجله هایی که می خونی روحم در میاد و میره بالای اتاق و من از اون بالا همه چیزو می بینم و هی داد می زنم که من زندم آهای من زنده ام. اما، اما چشم من که مونده پایین پس چطور میبینم. تازه گیریم چشم هم با روح در بیاد و بره بالا اونوقت چشمم فقط یه مشت سیگنالو رها می کنه وسط روح ! علاوه بر اون خیلی ترسناک میشه و مطمئنا اگر بعد از دیدن من توی این وضعیت هنوز روی پا باشی بعد از دیدن چشمها از وحشت بی هوش میشی. دوتا چشم بین زمین و هوا. البته هر چیزی توجیهی داره. حالا که میگیم یه روح هست که در میاد از جسم و به همه چی میتونه مسلط باشه می تونیم بگیم که چشم هم نمی خواد خودش درک می کنه. اما باز یه جای کار می لنگه. روح جدای از جسمه پس چطور می خواد درکش کنه ؟! اوه. نه، نمی شه. ولی وقتی که خوابیم چشما بستس و ما میببینیم و لمس میکنیم. اصلا بهتره دیگه بهش فکر نکنم. همونطور که تو الانم که داری این متنو می خونی حتی اپسیلونی بهش فکر نکردی و فقط قطرات اشکت روی کاغذ افتاد و گاه گاهی منو دید زدی که با این وضعیت مقابلت ولو شدم. دوست دارم برای یک بار دیگه هم شده ببینمت. به هر حال نمیشه نقدو ول کرد و به نسیه چسبید. تردید دارم. تردید دارم که بازم بتونم ببینمت. تو می دونی که من آدم غمگینی نبودم. اما نمی دونی که من برای زندگی کردن درست نشدم. تا من چشامو می بندم بهش فکر کن، به گمونم متوجه بشی.خد  ا حا  فظ

نظرات 6 + ارسال نظر
احسان جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ق.ظ http://aber.blogsky.com

خیلی خیلی جدی می گم . واقعا عالی بود . کاری ندارم که ناراحت می شی یا نه ولی به جرات می گم قشنگ ترین نوشته ات بود تا حالا . حداقل به نظر من . این نکته قابل لمسه که انقدر قشنگ روی داستان کار شده که خواننده حتی به ذهنش نمی رسه که اصلا انگیزه ی خود زنی چی بوده و فقط به جمله ی :(( منو واسه ی زندگی نساختند . )) بسنده می کنه . من هیچ عیبی در این نمی بینم ( چون اصولا در چیز های دیگه عیب می بینم ) و اعتراف می کنم که کاملا هم با عقاید و روحیات خودم جور در میاد . ( رگ و تیغ چیز های قشنگی اند . می فهمی که چی میگم ؟‌)

ممنون ولی نه متاسفانه نمی فهمم ! در زندگی راه های بسیاری برای فرار وجود داره که این هم به نظرم یکیشه هر چند وسوسه کننده تر و ظاهرا کم دردسرتر. من بهش فکر نمی کنم :)

احسان یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:33 ب.ظ http://aber.blogsky.com

پس فهمیدی !!!!

لادن دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:09 ب.ظ http://tropeaolum.blogsky.com

سلام
بهتون تبریک میگم. قلم خوبی دارین طوری که خیلی راحت میشه با شخصیت داستان هم ذات پنداری کرد.
فکر میکنم شما رئال می نویسین. نوشته هاتون خیلی به
واقعیت نزدیک هستند.
موفق باشید.

سلام. ممنونم. نظر لطفتونه.
بیشتر داستانها واقع گرایانه است چون از دنیای واقعی نشات گرفتن هرچند نمیشه مرز دقیقی رو متصور شد اما بیشتر دوست دارم یه مقدار جادویی و یا فرا واقع باشه نوشته هام البته اگه بشه اسمشونو نوشته بگذاریم.

شکوه شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:26 ب.ظ

bibal شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:08 ب.ظ http://bibal.blogsky.com

کاش میشد دلیلشو میفهمیدم که چرا می خواسته این کارو کنه آخه یکی بوده که باهاش زندگی می کرده و برای این اتفاقی که قرار بوده براش بیافته ناراحت میشده این که من برا این زندگی ساخته نشدم و از این حرفا که نشد حرف یه دلیله قانع کننده و منطقی لازمه اونم برای چیزه مهمی مثل خود کشی بازی با اسبابا بازی که نیست بازی با جونه آدمه در کل خودتم آقای نویسنده خوشت میاد آدمو بذاری تو خماری دیگه

رکسانا خلیلی پنج‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:46 ق.ظ http://rokisher.blogfa.com

سلام
الان نزدیک ۱ سال از اون روزی که این مطلبو گذاشتیم گذشته
خیلی جالبه که بعد از یک ساال این مطالب رو میبینم
خیلی خودمونی بود
من معمولا از این دست مطالب خوشم نمی یاد
ولی کاره شما جذبم کرد حقیقتش
و از این مسئله خوشحالم
به من هم سر بزنین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد