تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

آن روز

روزی که فهمید تمام آرزوهایش به باد رفته یک روز آفتابی بود. مقابلش خیابانی بود پر از آدم و ماشین از پشت پنجره ای با شیشه ای کدر و لکه شده از رگبار های تند روز قبل که هر چه خاک روی آن بود گل کرده بود و شکل داده بود؛ و پشت سر اتاقی خالی پر از دود سیگارهای کشیده نشده و صدای ناله هایی که به آه کشیدنهای آرام ختم شده بودند. لباسهایش همان لباسهای هر روز بود، مدل موها هم، اما چشمهایش نه. از اتاق دیگر صدایی آمد، می دانست که وقت رفتن است، رفتنی که برگشت دارد، هر روز و همانجا. رفتنی که معنی ماندن می دهد، ماندنی که اجباری است و اجباری که ...

خیابان پر بود از آدم و ماشین، پاهایش را دنبال خودش می کشید. آدمها با سرعت می آمدند و می رفتند. نور خورشید چشمان نمناکش را می زد و او آخرین بیلهایش را از خاک پر می کرد و به روی قبری می ریخت که دستی از آن بیرون مانده بود.