تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

آن روز

روزی که فهمید تمام آرزوهایش به باد رفته یک روز آفتابی بود. مقابلش خیابانی بود پر از آدم و ماشین از پشت پنجره ای با شیشه ای کدر و لکه شده از رگبار های تند روز قبل که هر چه خاک روی آن بود گل کرده بود و شکل داده بود؛ و پشت سر اتاقی خالی پر از دود سیگارهای کشیده نشده و صدای ناله هایی که به آه کشیدنهای آرام ختم شده بودند. لباسهایش همان لباسهای هر روز بود، مدل موها هم، اما چشمهایش نه. از اتاق دیگر صدایی آمد، می دانست که وقت رفتن است، رفتنی که برگشت دارد، هر روز و همانجا. رفتنی که معنی ماندن می دهد، ماندنی که اجباری است و اجباری که ...

خیابان پر بود از آدم و ماشین، پاهایش را دنبال خودش می کشید. آدمها با سرعت می آمدند و می رفتند. نور خورشید چشمان نمناکش را می زد و او آخرین بیلهایش را از خاک پر می کرد و به روی قبری می ریخت که دستی از آن بیرون مانده بود.

دوئل

هر چقدر به در می کوبیدم و داد می زدم فایده ای نداشت. مطمئن بودم که توی اتاقه و بهش هم حق می دادم که نخواد جوابمو بده اما با این همه سر و صدای من، لا اقل باید عصبانی میشد و داد می زد که برم گم شم. شروع کردم به فحش دادن، هر چی که بلد بودم رو کردم و منتظر بودم هر لحظه در باز بشه تا اونجا که می خورم بزنتم. بخوابونه زیر گوشم و با مشت صورتمو داغون کنه، می تونست حتی با یه چوب یا میله بزنه توی سرم یا حتی از پنجره پرتم کنه توی کوچه. حق داشت و منم حق داشتم که بخوام ازش این کارو بکنه، حق داشتم که تحریکش کنم و می کردم. فحش می دادم. داد می زدم. می کوبیدم به در. من در حقش بی انصافی کرده بودم، نا مردی کرده بودم. باید منو می زد تا من هم آروم بشم. تا نجات پیدا کنم. همون وقتی که به در می کوبیدم حس کردم که اومده بیرون، دیدم که کنارمه. عصبی بود، بر افروخته اما ضعیف. طوری نگام می کرد که اول می خواستم آب بشم و برم توی زمین. آرزو می کردم که کاش همه چیز یک خواب بوده باشه. خواب بود شاید. داد زدم سرش که بزن. اون هم نامردی نکرد و خوابوند توی گوشم. تا به خودم بیام بعدی و بعدی. وقتی می زد نگاهش می کردم. هیچ چیز توی چشمهاش تغییر نمی کرد. داشتم می فهمیدم که دیگه هیچ وقت گذشته بر نمی گرده. مچ دستشو گرفتم. هیچی نمی گفت و فقط نگاه می کرد. احساس وحشت کردم. مثل همون وقتی که اولین بار منو با دختر مورد علاقه اش دید. دوستش داشت. و منم داشتم. یک شب می خواستم باهاش از علاقه ام حرف بزنم که خودش حرف و پیش کشید و گفت عاشق شده. عاشق همون دختری که فکرش همه لحظه هامو پر کرده بود. لعنت بهش. تحمل اون نگاهو نداشتم. اون دختر خودش منو انتخاب کرده بود. تنها اشتباه من این بود که همون شب باهاش در این مورد حرفی نزدم و از فردا شدم سنگ صبورش. ضعیف بود و فکرش به قدر کافی مشغول. و نمی دونستم که اگه بفهمه من هم همون دختر رو می خوام چه واکنشی نشون می ده. مچشو سفت گرفته بودم. خودمو تو چشمهاش دیدم. نگاهم مثل نگاهش بود. چشمهام اشک آلود شد. با مشت خوابوندم زیر چونه اش. پرت شد و از پله هایی که پشت سرش بود پایین افتاد. ترسیدم. نفسم بند اومد رفتم جلو. داشت روی پله ها غلط می خورد و پایین می رفت. دوتا دستمو گرفتم جلوی چشمهام. نشستم و تکیه دادم به دیوار و زدم زیر گریه. بلند بلند ناله می کردم که صداش منو به خودم آورد. دستامو بردم کنار و از پشت دیواره اشک دیدمش که مقابلم وایستاده. با تعجب نگام می کرد. بهت زده شده بودم. کیفش روی دوشش بود و لباس مرتبی پوشیده بود. گفت "خوبی تو ؟ "  خواستم جواب بدم اما نتونستم. نمی دونستم که چی باید بگم. گیج و بهت زده بودم. در اتاقو باز کرد و زیر بغلمو گرفت و با خودش برد تو. نشوند روی صندلی و خودش مقابلم نشست. می خواست بپرسه  چه ام شده که پریدم وسط حرفش و گفتم : "ببین من، من باید... باید... " نتونستم ادامه بدم. میدونست که در مورد چی می خوام حرف بزنم. خودش ادامه داد "من خوب فکر کردم، اون تو رو دوست داره و تو انتخابشی. منم این قضیه رو تموم شده می دونم. مگر اینکه یه روز خودش دنبالم بیاد. من نمی تونم بگم که دیگه بهش هیچ حسی ندارم" بعد نگاهشو ازم دزدید و رفت سمت آشپزخونه. نگاهش. همون نگاه بود. همون نفرت. نمی خواستم حتی یک لحظه هم اونجا وایستم. توی هوا بوی عطر میومد. مثل همون موقع هایی که با دختر مورد علاقه اش، با دختر مورد علاقه ام ! قرار بود توی یه کلاس بشینه. نتونستم آروم باشم. دستمو مشت کردم اما سوزشش باعث شد سریع واکنش نشون بدم. کف دستم پر خون بود. از جام بلند شدم و از اون اتاق زدم بیرون. حتی نموندم که بهش بگم من زود تر از تو عاشقش شده بودم. به پایین پله ها که رسیدم احساس کردم یکی از کنارم رد شد و رفت بالا. ندیدمش اما همون بوی عطر میومد. به زیر پام نگاه کردم. روی زمین پر از لکه های خون بود.

تصادف


وقتی به عادت هر روز صبح روی بالکن رفتم تا هوایی بخورم ضربه محکمی به سرم خورد و نقش زمین شدم. شاید توپ بچه های همسایه بوده یا اینکه کسی با چوب بیسبال کنار در بالکن منتظر آمدن من بوده ! یک قاتل یا یک سارق ! در هر صورت من کف بالکن بودم و جز سقف نم خورده و کثیف بالکن که لامپ کوچکی را وسطش داشت نمی دیدم. چند بار پلک زدم، با ترس نگاهی به دست و پایم کردم و بعد چشمانم را بستم. یک جور بی حسی خاص در بدنم شروع به پخش شدن کرده بود. خوابم گرفته بود. مثل اینکه ساعت پنج صبح به زور از خواب بیدارم کرده باشند و من حاضر به هرکاری بودم که چند ثانیه هم که شده بخوابم. اما بستن چشمهایم برای اینکه خوابم ببرد کافی نبود و حتی کمکم هم نمی کرد. شروع کردم به فکر کردن. درباره چیزهای مهمی که بیشتر از هرچیزی ذهنم را مشغول کرده بودند. یک چیزهایی مثل آرزوهایم. خوابم برد. بیدار که شدم روی درخت بودم، روبروی بالکن. آمدم داد بزنم که صدای ناهنجاری از هنجره ام خارج شد و همزمان با همان داد زدن متوجه توده ی پر روی بدنم و پاهای لاغر و ناخونهای کشیده ام شدم که یک شاخه نازک را محکم در بر گرفته بودند. در بهت بودم که شاخه شکست و در حالی که هنوز چسبیده بودمش هر لحظه به سطح زمین نزدیکتر می شدم. صدای کلاغ می آمد و همچنین سر و صدای آزاردهنده بچه های همسایه. در حالی که به برخورد با زمین نزدیکتر می شدم و شاخه ها همه جای بدنم را زخم می کردند روی پشت بام چند کلاغ را دیدم که یکیشان بالهایش را باز کرد و به طرف خورشید پرواز کرد و در نور ناپدید شد. فهمیدم که می توانم از بالهایم استفاده کنم و کردم. با همه وجود بال می زدم تا به سمت نور بروم. به همان مسیری که کلاغ رفت. نمی دیدمش. اشک جلوی چشمانم را گرفته بود. شاخه را هنوز چسبیده بودم. سنگین بود و نمی گذاشت اوج بگیرم. سرم را به پاهایم رساندم تا با منقارم شاخه را جدا کنم. صدای بچه ها بلندتر و بلندتر می شد. یک مرتبه همه اطرافم پر شد از پرهای سیاه رنگ که آرام آرام و با آهنگی یکنواخت پایین می آمدند. نتوانستم بخوابم. چشمهایم را باز کردم.  پرنده ای نیمه جان کنارم افتاده بود و با چشمانش زل زده بود به من.

مریض


ازش خواستم یک بار دیگه با دقت بیشتر به صورتم نگاه کنه. این بار در حالی که سعی می کرد خشمشو کنترل کنه روشو به طرف من برگردوند و با فشار هوا رو از دماغش بیرون داد. طوری که من به وضوح صداش رو شنیدم. خیلی سریع همه جای صورتمو بر انداز کرد و با حالت تمسخر آمیزی روشو برگردوند. در مورد این حالت تمسخر آمیز لازمه که توضیح بدم. در واقع حالت چهره اش نسبت به من ترحم آمیز بود اما به شکل مسخره ای قصد داشت خودش رو در حال مسخره کردن من نشون بده. این حالتش واقعا تهوع آور بود و به هیچ وجه حس خوبی در من ایجاد نمی کرد. مخصوصا بعد از صدایی که به واسطه خروج سریع هوا از سوراخهای دماغش تولید کرد. بدون اینکه حرفی بزنم برگشتم رو به آینه و صورتمو نگاه کردم. نیمه چپ صورتم کاملا سیاه بود و من دیگه مطمئن بودم نه توی خوابم و نه توهم زدم. از توی آینه نگاهش کردم که داشت می رفت و طوری که من بشنوم می گفت "دیوونه ای تو، دیوونه، از اون اولشم دیوونه بودی ". مطمئنا این هم ادامه نقشی بود که داشت بازی می کرد و حتما بعد از بیرون رفتن از اتاق کلی اشک ریخته بود و دلش برام سوخته بود. بگذریم ... بعد از اینکه رفت من هم خیلی سریع چهار طبقه رو تا پشت بوم بالا رفتم نشستم اون بالا زیر آفتاب. یک ساعت بعد که اومدم پایین و نگاهی به آینه کردم. صورتم صحیح و سالم بود. نور آفتاب هم مثل دوویدن توی کوچه، در اتاقو بستن و جیغ کشیدن، پاشیدن رنگ روی دیوار و شکستن لیوان برای مشکلات پوستی خیلی مفیده. بیچاره سپهر که اینقدر خوبه و منو تحمل می کنه. بیشتر وقتا برای اینکه من راحت باشم با خودم تنهام می ذاره. این یه ویژگی منحصر به فرده. دلم براش تنگ شده !

خاطراتی از یک خواب


بعضی وقتا آدم کارهایی رو می کنه که همه عمر ازشون متنفر بوده و اعتقاد داشته و هنوز هم داره که کار بدیه و حتی این اعتقاد بعدا هم ادامه داره اما از کاری که کرده پشیمون نمیشه ! پدر من آدم پولدار و معروفی بود. توی بازار رو اسمش قسم می خوردن. مادرم مدیر مدرسه بود. دو تا خواهر دارم که یکیش هم سنمه و اونیکی چهار پنج سالی از ما کوچیکتر. پدر مادر من خسیس نبودن اما به شدت کودن و دیر فهم بودن. نمی دونم چرا ! انگار یه چیزی اینارو جادو کرده. براشون یه اتاق درست کرده و انداختتشون اون تو. اون اتاقه هم همینطور تو یه مسیری میره واسه خودش و اینارو هم میبره. از اتوبوس پیاره میشم. هوا گرفته اس. سال اول ورود به دانشگاه شاید یک طورایی دوران طلایی زندگی من محسوب بشه. شهر جدید، محیط جدید، دوستای جدید و از همه مهمتر دوری از اون خونه نکبت بار. روزگار قشنگی بود با اینکه ظاهر خوابگاه خیلی کثیفتر و چندش آورتر از خونه اعیونی ما بود اما انگار که مدتهاست خونه منه و واقعا از بودن اونجا لذت می بردم. یادش بخیر چقدر به سر و وضعمون می رسیدیم. اکیپی بودیم که تو دانشگاه همه دخترا واسه رفیق شدن باهامون سر و دست می شکستن. انتهای این خیابون یه چهار راهه و اون دست چهار راه یه رستوران به اسم شب ، اونجا محل کار منه. از ترم سوم دانشگاه با چند تا از بچه ها یه خونه اجاره کردیم. اون موقع تفریحمون لاس زدن با دخترا، گوش دادن به آهنگای محسن چاوشی و رضا صادقی، نشستن تو خونه و قلیون کشیدن، خیابون گردی، گاهی هم کتاب خوندن بود. ناصر یکی از همخونه ای ها گیتار می زد و صدای خوبی هم داشت. پس بهترین تفریح ما موقعی بود که چیزی میرفتیم بالا و ناصر برامون آهنگای شادمهر و سیاوش قمیشی می خوند و ما هم تو ستاره نوردیهامون باهاش زمزمه می کردیم. تقریبا برنامه هر هفته مون شده بود و مهمترین مشکل که معمولا مشکل مالیه برای هیچکدوم ما وجود نداشت. چقدر این مردم زندگیو جدی گرفتن. نگاهشون کن. یک ساعت جلوی آینه وایستادن، بهترین عطرو زدن و حالا هم سعی می کنن خودشونو مهم و جدی نشون بدن. ای بابا. حتی اون بدبخت بیچاره هاشونم. خانواده و فامیل ما همه به شدت مذهبی بودن. درسته خانواده ما کمتر، اما به هر حال جو همین بود. دایی عمو خاله... همه و این موضوع یک دیدگاه رو در کل فامیل جا انداخته بود. اینکه خوب بودن یک آدم بستگی به میزان مذهبی بودنش داره، اینکه مسجد میره یا نه،کارای خیر میکنه یا نه، یه وقت دنبال دختر بازی و اینطور مسائل نباشه، اینکه فقط آهنگ افتخاری و بسطامی گوش کنه و اگه جوونتر بود نهایتا محمد اصفهانی و اینطور چیزا. همین موضوع هم دلیل بود که پیش همدیگه همه این کارهای قانونا خوب رو انجام می دادن و به این ترتیب ارج و قربشون تو فامیل و آشنا بالا می رفت. البته این ظاهر قضیه بود. عموی بزرگم تریاکی بود و دایی هام به شدت چشم چرون. پدرم هم همینطور بود. یکی از عموهام که از همه کوچیکتر بود وقتی من بچه بودم بار و بندیلشو بست و رفت خارج. اونموقع نمی فهمیدم چرا. این یارو رو می بینی از روبرو میاد. چشاش جفت چشای سعیده. به خدا دلم هر روز کباب میشه. نمی دونم دیگه هیچ وقت امکانش پیش میاد که خاطره اون شب حرومزاده رو فراموش کنم. ترم هفت دانشگاه بودیم که با هم قرار گذاشتیم بمونیم همین شهرو کار و کاسبی با هم راه بندازیم. رویایی ترین دوستیو داشتیم و هیچ کدوم هم دلمون نمی خواست به محیط پر از زنجیر خونه بر گردیم. این رستورانه شبه. من اینجا کار می کنم. کار من نیم ساعت دیگه شروع میشه. چهار سال پیش بود و آخرین ترم دوران دانشجویی رو می گذروندیم. سعید و فرشاد رفته بودن یه بطر عرق سگی گرفته بودن واسه شب که بازم پاتیل بشیم و خوش بگذره. اون چند سال واقعا شورشو دراورده بودیم. من چند روزی بود که معده ام به شدت درد می کرد و میسوخت. از دست شربت و قرص هم کاری بر نمی اومد. دکتر تهدید کرد که ممکنه معده ام برای همیشه از کار بیافته. ساعت ده شب بود، بچه ها شروع کرده بودن به خوردن و منم داشتم باهاشون می گفتم و می خندیدم و فحش میدادم به این شانس که آخه چه وقته معده درده ! نیم ساعت چهل دقیقه ای گذشته بود و ناصر که داشت گیتار میزد یه هو عین مجسمه خشکش زد و گیتار از دستش افتاد. رفتم طرفش گفتم چته ؟ گفت چشام و بدنش شروع کرد به لرزیدن. همین حرف کافی بود تا سعید و فرشادم به خودشون بیان و من هنوز نفهمیده بودم چه خبره. ناصرو بردم تو آشپز خونه و صورتشو شستم دیدم داد وبیداد سعید و فرشاد هم بلند شده. برام باور کردنی نبود. وحشتناک شوکه شده بودم. داشتن کور میشدن ! به همین راحتی و هیچ کاریش نمی شد کرد. وضعیت بدی بود. سعید همونجا وسط اتاق تگری زد و فرشاد از ترس داشت بیهوش میشد. دستپاچه شدم. زنگ زدم به اورژانس و یک دفعه تصمیم گرفتم خودم توی خونه نباشم. درارو باز کردم و رفتم سر کوچه. نیم ساعت بعد آمبولانس اومد و یک ربع بعد سه تا جنازه که هر سه تا رگشونو زده بودن بیرون آوردن. منم همون لحظه بیهوش شدم. وقتی به خودم اومدم توی آمبولانس بودم. دور و بر پر ماشین پلیس و آمبولانس و مردم بود. یه طوری از مخمصه در رفتم و از اولین مغازه یه بسته تیغ خریدم که منم خودمو خلاص کنم بره پی کارش اما جرات نکردم و الان. من ظهر و شب اینجا گیتار میزنم. این گیتاره ناصره، توی اون مدت یه چیزایی بهم یاد داده بود و بعد اونم خودم کلی باهاش تمرین کردم و اشک ریختم. الان برات یکی از آهنگامو می خونم :

زندگی، یه خوابه  /  که شاید تو دیدی

همه چی سرابه  / تو دشت پلیدی

....