تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

کرم خاکی


از خانواده ام چیزی به یاد ندارم. خاطرات کودکی همه اش ختم می شود به گِل بازی در حیاط بزرگ خانه خاله ام که تنها زندگی می کرد. خودش را با گربه هایش به یاد می آورم. برایشان شعر می خواند، قصه می گفت، نوازششان میکرد و تمام روزش را با آنها بود. روی پله سنگی که حیاط را به ایوان کوچک خانه اش می رساند. هنوز خوابشان را می بینم. سه تا بودند. هیچ وقت هم بازیشان نشدم. خاله ام هم دوست نداشت که نزدیک دردانه هایش شوم. همیشه در دورترین نقطه حیاط یک چوب دستم می گرفتم و در گلها جوی آب درست می کردم. تفریح دیگرم کشتن کرم های خاکی بود. تا یازده سالگی هیچ دوستی نداشتم. خاله می گفت بیرون بری سرتو می برن ! و من می ترسیدم. دیشب خوابی دیدم. در همان حیاط می دویدم و گربه های خاله پشت سرم بودند . هر باز که نگاه می کردم تعدادشان بیشتر شده بود. جیغ می کشیدند و می آمدند. به سمت انباری کوچک گوشه حیاط رفتم ولی خاله جلوی در ظاهر شد و من مثل مجسمه خشکم زد. گفت اگه بری سرتو می برن ! و دوباره تکرار کرد و بعد شروع کرد زیر لب چیزهایی خواندن. به نظرم یک جور ورد یا دعا آمد. برگشتم و دیدم فقط یک گربه پشت سرم است که آن هم سر ندارد. چشمهایم را بستم و سریع خودم را در آغوش خاله ام انداختم. وقتی آرام گرفتم چشم باز کردم و پدرم را دیدم. تا حالا ندیده بودمش. لاغر بود و چهره اش زرد شده. به شدت می خندید. سرم را رو به خاله برگرداندم ... خاله فقط بدنش بود و سر، سر گربه بود که بی هیچ حسی به من نگاه می کرد. وحشت می کنم. فریاد می کشم و چشم باز می کنم. بوی خاک نم خورده می آید.


بعدا نوشت : دایرکتوری فیلمها هم به روز گردید باز.

غریبه


هیچ کی نمی دونه اون کیه. زری خانم می گه. ظرف ها رو آوردیم لب آب بشوریم. آفتاب وسط آسمونه. امروز دیر جنبیدم. مجتبی پسر عمم بازم سر راهم وایستاده بود و حرف همیشگی شو می زد. صبح ها چهرش خیلی مردونه تر میشه. دیشب بارون بارید. خیلی شدید. می گن شیخ زاهد چله نشسته که بارون اومده. پاهام تا مچ توی گله. صغرا بچه شو آورده انداخته توی آب. تا حالا بچه به این لاغری ندیدم. بیچاره صغرا و بچش. ناصر شوهرش انقدر پای بساط تریاک نشست که سکته کرد و مرد. آقا رحیم حاضر شده زیر بال و پرشونو بگیره. سنی ازش گذشته ولی مثل جوونا قبراقه. بعضی وقتا می بینی با جوونا هفت سنگ بازی می کنه، توی کشتی هم کسی به گرد پاش نمی رسه.

- می گن سیاسیه که پاشده اومده اینجا. زری خانم حرفشو ادامه می ده.

- نه این حرفا نیست، علی دیدتش تنها میره دشت، گمونم دنبال گنجه.

- اون که معلومه وضعش خوبه.

- اگه خوب بود که اینجا نمیومد.

- والا !

این روزا صحبت در موردش نقل مجالس شده، تازه واردی که خونه حاج حسن خدابیامرزو خریده. می گن وضعش خوبه. یه باغچه کوچیک داره که توش سبزی کاشته. اونم فقط نعناع. عصرا می شینه جلوی در چای می خوره و سیگار می کشه. چند بار چندنفر از شهر با خودش آورد و زمین روبروی امامزاده رو نشون هم می دادن. خدا کنه دروغ باشه ولی بعضیا می گن بی دینه بعضیام می گن بهائیه. آخه تا حالا کسی ندیده مسجد بیاد یا توی مراسم روضه بیاد. فاطمه خانم وقتی دید پسراش به غریبه نزدیک شدن نفرینشون کرد که دیگه طرفش نرن. هر چیه معلومه که یه ریگی توی کفشش هست. می گفتن سر چندتا معامله می خواسته سر اهالیو شیره بماله اونا هم حسابشو گذاشتن کف دستش. حتما زن و بچه هم نداره. سارا می گفت مریضی داره دیده که سرفه های شدید می کرده، می گن سرطانه به خاطر اینم خیلیا باهاش دست نمی دن. یا بهش نزدیک نمی شن.

- شک نکنین تو کار خلاف بوده. یکی از زنا با اطمینان میگه.

- غیبت نباشه ولی من از زهرا دختر کلثوم خاتون شنیدم که بهش نظر داره.

- چشم ناپاکه. اسماعیل دمشو قیچی کرد.

پشت سر هم هرکی یه چیزی می گه. این وسط نسترن دختر کوچیکه ناهید خانم میاد توی گوش من میگه : می خواد مدرسه درست کنه، تو کوچه که بازی می کردیم از یه آقاهه شنیدیم.

ریشه دندان بی حس نشده من !


پله ها رو پشت سر هم بالا می رم. میشنوم، صدای ضربان قلبمو بعد از مدتها. یادم میاد جایی خوندم که ترس از دندانپزشکی یکی از ترسهای رایج بین مردم دنیاست و احتمالا من هم یکی از مردم دنیا هستم و الان در حال ترسیدن. آخرین پله و بعد یک راهرو ، در سمت چپ که نیمه بازه. داخل مطب می شم و به منشی سلام می دم. تحویلم می گیره و اشاره می کنه که بشینم. می شینم. یکمی دندونامو به هم فشار می دم. دلیلش رو نمی دونم و سعی می کنم خودمو با چیزهای مختلف مثل قاب عکس روی دیوار سرگرم کنم. یه پرنده توی یک قاب. نه! خوشایند نیست. چیز های دیگری که هست یک میز، یک منشی، زمین، چندتا صندلی، یک مریض و در دستشوئیه ! میز که خوب میزه ! میگذرم ازش، منشی هم چون پشت میزه پس دست در دست میز از جلوی ذهن من دور میشن. سعی می کنم خودمو جای مریض بزارم که این هم از اون تلاشای بیهودس چون خودم الان مریضم و در واقع هر دوی ما یک نفریم با خاطرات متفاوت ! سرمو پایین می ندازم و به کفش هام نگاه می کنم. لنگه راستش فریاد می زنه که پدر منو در اوردی تو ! چی از جون من می خوای ! آخه .... . حوصله شو ندارم، پس سرمو بالا میارم . - عجب جایی گیر کردی پسر هیچی نیس حتی نگا کنی بهش. به خودم می گم و ادامه میدم : همینه که یکی از ترسهای رایج مردم دنیاس. دوباره حمله ها شروع میشه، چرخش مته رو توی دندونم حس می کنم و هر کاری می کنم نمی تونم از این خیال دردناک رهایی پیدا کنم. آها ! در دستشویی رو از یادم برده بودم. زل می زنم بهش.

- آقا بفرمایید داخل.

منشی میگه و من باز هم ناکام داخل اتاق دکتر می شم. سلام علیک و تعارفات معمول رو به جا میارم و روی یونیتی که چند دقیقه ایه منتظرمه قرار می گیرم. دکتر ، آمپول ، دندان بی حس نشده من ! چند بار اتفاق می افته و باز هم بی اثر تا اینکه دکتر تصمیماتی اتخاذ می کنه. آآآآآآیییییییییی ! قسمت کوچکی از دندان من خالی میشه تا بعد از این دکتر باشه و ریشه دندانی که من رو حسابی مورد عنایت قرار داده. آمپول ، ریشه ، فریاد من ، دندان بی حس نشده من ! این هم چند بار اتفاق می افته تا اینکه بعد از مقادیری چرخش عقربه های ساعت کارگر میافته ( این چه اصطلاحیه ؟! استفاده از همین اصطلاحاته که باعث رونق گرفتن تفکرات کمونیستی میشه ! ) حالا وقتشه که مته کار بیفته. زیر چشمی نگاهش می کنم. تو رو خدا با من را بیا ، این دندونه هنوز بی حس نشده ها، خواهش می کنم. اخمی می کنه و وقتی دکتر دکمشو فشار می ده با غروری انتقام جویانه شروع به چرخش می کنه. فکر کنم کارم تمومه. نه ! تازه شروع شده. مدتی طولانی با مته و انواع و اقسام چیزهای تیز سر می کنم و سعی می کنم میزبان خوبی باشم. تا دیروز هم درد داشتم ولی نه اینطور، با خودم کلنجار می رم که تحمل اون خیلی راحت تر از اینه ولی نتیجه نمی گیرم . دلیلش هم مشخصه. آآآآآآییییییی ! عصب بینوای دندان من در حال خالی شدنه. مثل اینه که یه میوه بگنده یه شاخه رو بندازی پایین ولی میوه سر جاش بمونه ( بفرض عدم وجود قانون جاذبه ) . از این لحظه به بعد چشمامو می بندم. نمی خوام و نمی تونم موقع درد به چیزایی که دوس دارم و خوبن فکر کنم و همینجا از همشون معذرت می خوام و قول می دم به محض بهبود از خجالتشون بیرون بیام. تصاویر مبهمی می بینم. یک جای خشک و بی آب و علف وایستادم و عده ای درست کنارم با تیشه به زمین می کوبن. آی ! این دفعه دکتر بود ! چیزی نشده، یک مقدار ناچیز دستشو گاز گرفتم. چشمهامو که باز می کنم انگار از خواب پاشدم و تا چند دقیقه بگذره و به حال بیام کار دکتر با من تموم میشه وبلند می شم از جام. دهنمو می شورم. از دکتر تشکر می کنم و زیر چشمی نگاهی به مته می اندازم و چند تا فحش درست و حسابی نثارش می کنم البته زیاده روی نمی کنم چون احتمالا باز هم کارم به کارش بیفته. توی راه فکر می کنم که احتمالا اون دسته از مردم دنیا که از دندانپزشکی می ترسن هم مثل من ریشه هاشون مشکل داره، با آرامبخش و بی حس کننده و امثالهم آروم نمی شن و داد و بیدادشون هزار جور درد ایجاد می کنه. درد. درد شروع شد دوباره. زور هم جواب نمیده ! نه !

قانون اصلی


حکم خشته. من حاکمم. می گن حاکم بر اندازه. از نگاه کردن به ورقهای توی دستم همون قدر حالم بهم می خوره که از دیدن پسر بچه هایی که توی خیابون به زن و بچه مردم تیکه میندازن ! بازی رو شروع می کنم. می دونم که دوره حاکمیتم هر چند کوتاه داره تموم میشه، کاش چند کیلو تی ان تی می بستم به خودم می رفتم زیرِ ... زیرِ ... !. مجبورم که برم ، این قانونه. جون من در برابر قانون اصلی ارزشی نداره ، تک تک این کارها کنار هم بالاخره چرخای امپریالیسم، سوسیالیسم، فاشیسم، کمنیسم و هرچی ..یسم هست رو پنچر می کنه و اونوقته که آدما راحت و آزاد می شن. دو لو پیک. اولین قانون اینه ، در مورد قانون شک نکن و دومیش، در مورد قانون سوال نپرس. شیش دل . دختر مورد علاقه ام هر شب رو با یکی دیگه سپری می کنه. چی کار می تونم بکنم. هفته قبل یه اتوبوسو منفجر کردیم ! برگه های حکمم داره تموم می شه. همیشه عاشق این بودم که یه خونه پر از لوازم لوکس داشته باشم ، دوست داشتم توی شرکتی که توش کار می کنم ازم حساب ببرن، دوست داشتم می زدم توی کار خانوم بازی، دعوام می شد و ده نفرو لت و پار می کردم. دوست داشتم قدم بلندتر می شد و خوشتیپ تر بودم. لوازم لوکس تنها چیزی بود که با قرض کردن و گشنگی کشیدن تونستم تهیه کنم. چهار گیشنیز. و لوازم لوکسمو همون کسی آتیش زد که الان هر شب پیش دوس دخترم می خوابه. فاجعه اس، نه ؟! و بد تر از اینکه من و اون و بقیه توی یه خونه زندگی می کنیم. این قدرت قانونه که ما رو دور هم جمع کرده. قانون. دو تا کارت دیگه برام مونده. آخرین بار که ماشین دزدیدم دیشب بود. همه بدنمو به خاطر ایجاد رعب و وحشت با چاقو خط خطی کردم. هر روز یکی میاد شرکت و با من گلاویز می شه و بعد میره. نمی دونم رئیس چرا فقط نگاهم می کنه و هر کاری می کنم اخراج نمی شم ! خیابون خالی از آدمه همینطور که پیش می رم شیشه چند تا ماشینو خورد می کنم برای اینکه بفهمونم این دزدگیرها هیچ کمکی به صاحباشون نمی کنه و فقط پولشونو از دست دادن. لحظه با شکوهی در پیشه. انفجار پنج ساختمون اصلی اقتصادی و اداری و دولتی شهر به طور همزمان. از پله ها بالا میرم ، نزدیک پشت بوم که می شم دست می کنم جیبم. ریموت انفجار سر جاش نیست. می رم بالا و می بینم اونجاست. همونی که هر شب با دوست دختر من می خوابه. دوست دخترم از بازوی تنومندش گرفته و زل زده توی صورتش. هیکل هفتی، سر و صورتی که برای ایجاد رعب و وحشت زخمی شدن و جذبه ای که همه ازش حساب می برن. صداش می کنم. بر می گرده. با نفرت نگاهم می کنن. میاد جلو و با یه ضربه پخش زمینم می کنه و بعد چاقو رو روی گلوم می زاره. دیگه خسته شدم. دوره زندگی ام هر چند کوتاه دیگه باید تموم بشه. گلومو به چاقو فشار می دم و کاملا فرو میره. دستشو از چاقو ول می کنه و گلوشو می گیره و به سرعت به سمت پله ها می ره و همینطور خون از گلوش روی زمین میریزه. دیگه نمی بینمش. بلند می شم و سمت دوست دخترم می رم. چاقو توی گلومه. کنارم میاد. از بازوم میگیره. نصف گردنم قطع شده و چاقو سر می خوره می افته روی زمین. زل زده به صورتم. دست می کنم توی جیبم. ریموت انفجار رو بر می دارم و دکمه رو می زنم. این هم آخرین برگم.

تحت تاثیر فیلم سینمایی Fight Club شاهکار دیوید فینچر.


بعدا نوشت : صفحه دایرکتوری فیلمها رو به روز کردم و قصد دارم فیلمهای مورد علاقه ام رو اونجا معرفی بکنم تا هم یادآوری خاطرات نگاه کردن فیلم ها برای خودم باشه هم اینکه ... برید ببینید خودتون. این لینکشه.

شاپسر


اوه عجب تیکه ایه ، وای خدا چه استیلی، فِیسو ببین ماه. بزار ببینم کجا می ره

موزیک : آی دختر پولدار که بابات کارخونه داره !

- مامان امروز یکیو پیدا کردم بابا رو وردار برین خواستگاری !

- الهی قربونت برم من، ولی اول باید بریم تحقیقات ببینیم آخه از چه خونواده ایه ، دین و ایموونشون در چه حده، چی کارن ! بعد.

- برین تا نپریده !

- بزار بابات بیاد.

هم خوشگل هم پولدار، پولدار ! آی خدا یعنی میشه، میشه شانس به ما هم رو کنه ! آخ نمازم قضا شد !


و شا پسر در طول نماز فقط به زلف یار می اندیشید. هرچه ع و غ غلیظتر می گفت ابروی یار را کشیده تر و اندامش را برجسته تر می دید. سپس نزد مامانش (!) بازگشت و تا توانست از محاسن و زیبایی های شاهزاده خانوم گفت و بعد از آن هم تمامی دوستانش را از موضوع آگاه ساخت. شب که شد راحت سر به بالین سپرد و کپید !

دم صبح به یاری لگد برامده از بابایش بیدار شد وضو گرفت و نمازی ساخت و دوباره کپید.


اوه این یکیو ! ببین خدا چی آفریده ، آی خدا این مجرد باشه وااااای ....

موزیک : چری چری لیدی ....

- مامان این آدرسشونه ، میپره ها.


از قضا همان روز مامان و بابای او کاشف به عمل آوردند که دختر خانوم مذکور یک سال از شاپسرشان بزرگتر است و بنای مخالفت گذاشتند. شاپسر که تا کنون بی منطقی از مامان جون و بابایی اش ندیده پس سر تسلیم فرود آورد و از خیرش گذشت.


شانسو ببین تورو قران، عجب چیزی بود لامصب.

- الو ساسی جون دیدی از دستم پرید ؟!

- چرا ؟ چی شد ؟

- هیچی ، حالا ولش کن. امروز میای باشگاه دیگه ؟

- آره.

- کراتینم داره تموم میشه.