-
پشت شیشه، سکوت
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1392 01:44
چه سکوتی است پشت شیشه و این تازه آغاز یک تباهی است یک تباهی به قدر یک روز و یک گذشته به قدر یک فردا چه غم انگیز ناله سر دادن چه پر از استعاره وا دادن دور خود چرخشی عبوسانه بیقرارانه باز پابرجا چه سکوتی است پشت پنجره ها شیشه ها سد هیچ گردیدند چشمها بسته، بادها بی جان ابرها سالهاست خوابیدند بی سرانجام ِ واقعه بودن غرق...
-
سیل شو
دوشنبه 27 خردادماه سال 1392 01:08
تو بزن سنگ را به شیشه و بعد یک نفس خالی از خودت شو و بعد بکش این هیچ را درون خود و پیچ در پیچ شو دوباره و بعد سر بزار و بمیر و زنده بشو سیب شو، ذره ذره رنده بشو خنده شو، اشک شو، دوباره و نه پر کشیدن به آشیانه و نه بستن پنجره به خاطره ای دیدن خواب خوب، حادثه ای غرش آسمان و فاجعه ای سیل شو غرق کن هرآنچه که هست. ح.ط....
-
برف بود
یکشنبه 19 خردادماه سال 1392 01:48
توی کافه، بوی سیگار خنده و یک بله کشدار قهوه و شب تا سحر تو رقص دستی روی گیتار توی کافه برف بود و قهوه هامان زود یخ کرد تو تنت را جمع کردی من سرم ترکید از درد ما زدیم از کافه بیرون آسمان صاف و مه آلود می دویدیم از پی هم از پی ما دود با دود عشقبازی توی کوچه توی خاک و زیر آن نور هق هق و اشک پیاپی در نگاهی دائما دور میز...
-
آن روز
شنبه 26 فروردینماه سال 1391 01:42
روزی که فهمید تمام آرزوهایش به باد رفته یک روز آفتابی بود. مقابلش خیابانی بود پر از آدم و ماشین از پشت پنجره ای با شیشه ای کدر و لکه شده از رگبار های تند روز قبل که هر چه خاک روی آن بود گل کرده بود و شکل داده بود؛ و پشت سر اتاقی خالی پر از دود سیگارهای کشیده نشده و صدای ناله هایی که به آه کشیدنهای آرام ختم شده بودند....
-
دوئل
سهشنبه 18 مردادماه سال 1390 01:00
هر چقدر به در می کوبیدم و داد می زدم فایده ای نداشت. مطمئن بودم که توی اتاقه و بهش هم حق می دادم که نخواد جوابمو بده اما با این همه سر و صدای من، لا اقل باید عصبانی میشد و داد می زد که برم گم شم. شروع کردم به فحش دادن، هر چی که بلد بودم رو کردم و منتظر بودم هر لحظه در باز بشه تا اونجا که می خورم بزنتم. بخوابونه زیر...
-
خبر داری
پنجشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1390 21:41
تو از دردم خبر داری نگو نه، خوب می دانیم من و تنهایی و شبگردی و کِنت ...
-
تصادف
دوشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1390 01:10
وقتی به عادت هر روز صبح روی بالکن رفتم تا هوایی بخورم ضربه محکمی به سرم خورد و نقش زمین شدم. شاید توپ بچه های همسایه بوده یا اینکه کسی با چوب بیسبال کنار در بالکن منتظر آمدن من بوده ! یک قاتل یا یک سارق ! در هر صورت من کف بالکن بودم و جز سقف نم خورده و کثیف بالکن که لامپ کوچکی را وسطش داشت نمی دیدم. چند بار پلک زدم،...
-
حس کن، پسرم
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1390 00:50
من را گاز زد، جوید و بعد تف کرد یک جایی که دیگر حتی مگسی هم روی لاشه ام وز وز نکند. نه این تعبیر خوبی نیست. شاید بهتر باشد بگویم من را گاز زد، جوید و بعد قورت داد و من منتظرم تا شاید یک روز یک جایی که مطمئنم جای خوبی نخواهد بود دفعم کند. با بیزاری یا با لذتی تهوع آور. شاید اگر قدری گزنده تر بودم همان اول کار با یک...
-
مریض
دوشنبه 22 فروردینماه سال 1390 01:20
ازش خواستم یک بار دیگه با دقت بیشتر به صورتم نگاه کنه. این بار در حالی که سعی می کرد خشمشو کنترل کنه روشو به طرف من برگردوند و با فشار هوا رو از دماغش بیرون داد. طوری که من به وضوح صداش رو شنیدم. خیلی سریع همه جای صورتمو بر انداز کرد و با حالت تمسخر آمیزی روشو برگردوند. در مورد این حالت تمسخر آمیز لازمه که توضیح بدم....
-
ملکی پر از فتنه
دوشنبه 24 آبانماه سال 1389 23:34
امروز فرصتی دست داد تا فیلم ملک سلیمان را هر چند نصفه و نیمه ببینم و گفتگوی نیمه خصوصی هم با کارگردان، شهریار بَحرانی و همینطور مشاور مذهبی فیلم، آقای اصفهانیان داشته باشم. فیلم ملک سلیمان از لحاظ جذابیت های بصری اتفاق خوبی در سینمای ماست و با وجود ضعفها و کمبودها نمی شود جنبه مثبتش را خصوصا از لحاظ جلوه های ویژه...
-
خاطراتی از یک خواب
جمعه 21 آبانماه سال 1389 13:51
بعضی وقتا آدم کارهایی رو می کنه که همه عمر ازشون متنفر بوده و اعتقاد داشته و هنوز هم داره که کار بدیه و حتی این اعتقاد بعدا هم ادامه داره اما از کاری که کرده پشیمون نمیشه ! پدر من آدم پولدار و معروفی بود. توی بازار رو اسمش قسم می خوردن. مادرم مدیر مدرسه بود. دو تا خواهر دارم که یکیش هم سنمه و اونیکی چهار پنج سالی از...
-
یک نیم روز دو رو
سهشنبه 18 آبانماه سال 1389 16:54
از ساعت شش صبح بیدار شده بود. از همان دقیقه اول لبخند روی لبهاش بود و نمی توانست هیجانش را پنهان کند. بهترین لباسهایش را پوشید. بهترین عطرش را زد. صورتش را اصلاح کرد و بعد کنار مادرش نشست پای میز صبحانه. می دانست که مادر فهمیده خبرهایی هست. مادر هم به روی خودش نمی آورد وگرنه ته دلش کم و بیش خوشحال بود. بعد صبحانه...
-
چه جالب بیهوده بود
پنجشنبه 13 آبانماه سال 1389 00:09
ده سال گذشته. دنیا تازه عوض شده بود و من غریب تر از امروز و به اندازه ساده و هنوز هم نا آشنا به جایی که هستم و به چیزهایی که قرار است ببینم و دیدم. اجتماع کوچک اما پر ارتباطی که عضوش بودم به جامعه ای بزرگ و با فاصله تبدیل شد و این شروعی بود بر مجموعه ای از ناله و نفرین ها و افسوس ها و افسوسهای خیلی بیشتر. روزهای شلوغ...
-
کنترلی که باتری ندارد
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 01:29
جشنواره فیلم کودک مصادف شده با دوره ای از زندگی ام که علارقم وقت زیاد دچار بی وقتی ام. چهار ماه زمان تا آزمون ارشد و بیست واحد درس و کلی دل مشغولی و درگیری فکری و برخی الکی مشغولی ها. روزهای خوبی است و البته کمی پر دغدغه. اما بالاخره پایش افتاد و موفق شدم فیلم دختران را در این جشنواره ببینم. شاید کاملا اتفاقی و بیشتر...
-
نفس
سهشنبه 13 مهرماه سال 1389 16:32
بالای تپه وایستادم. این اولین چیزیه که متوجهش میشم. هوا بدجوری گرفته اس. نم نم بارون شروع به باریدن می کنه. چرخی می زنم. غیر از زمینهای کشاورزی چیزی نمی بینم. باد نه چندان تندی ساقه های گندم رو تو گندم زارها به رقص در میاره. مثل موجهای دریاس. صدای ضربان قلبم رو می شنوم. چقدر تیزه. آمیخته با صدای رعدی که از دور میاد....
-
گناه
شنبه 10 مهرماه سال 1389 16:54
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4 خدا نکند چیزی که فکر می کنم درست باشد. دیگر اسمت را هم نخواهم آورد. آخرین کارم دعاست بلکه خدا ببخشدت. - راضیه دختر آقای محمدی. حمید که این را گفت یکه خوردم. از طرفی باورم نمی شد و از طرفی خود خوری می کردم که ای کاش اینقدر پاپیچش نشده بودم. حمید...
-
نامه ای برای نازنین
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 17:15
سلام نازنینم. میدونم که خیلی وقته به این اسم صدات نکردم. دوست نداشتم توی این وضعیت منو ببینی بدون اینکه آخرین حرفهامو نشنیده باشی. از اینکه کاناپه گرون قیمتت خونی شده متاسفم و همینطور بابت سرامیک و احتمالا این میز عسلی که معمولا عصر ها دوتا فنجون قهوه روش بود یکی برای من و یکی برای تو. امیدوارم کاناپه بهتری بگیری....
-
خالی
پنجشنبه 25 شهریورماه سال 1389 19:42
خالی !
-
هزارتوی پن
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 19:45
امروز به طور اتفاقی فیلم فوق العاده شگفت انگیز هزارتوی پن Pan's Labyrinth محصول سال ۲۰۰۶ و به کارگردانی گیرمو دل تورو را دیدم. هزار توی پن اثری فانتزی است که در اسپانیای ۱۹۴۴، زمان مبارزه گروه های مردمی با حکومت فاشیست اتفاق می افتد. فیلم روایتگر زندگی دختربچه ای به نام اُفیلیا است که به همراه مادر باردارش پس از یک...
-
جبر انرژیایی
دوشنبه 15 شهریورماه سال 1389 00:52
یک : حمید : نادرو می شناسی ؟ فرهاد : کدوم نادر ؟ - نادر سلیمی، پسر حاجی محسن. - خوب. - دیروز توی یه ماشینی دیدمش که نگو. حتما مال خودشه. تازه خریده. - اون سوار نشه من سوار شم. تا دیروز دوچرخه حالا ... دو : سامان : خبر این پسره فرهاد بهت رسیده ؟ نادر : نه چطور مگه ؟ - هیچی میگن دانشگا قبول شده خارج. - نه بابا ؟ حالا...
-
اینک پیاده رو
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1389 00:59
پیاده رو را دوست دارم همانطور که پیاده روی را و همانطور که پیاده شدن را ! مردم پیاده با سواره ها فرق دارند و همه چیز وقتی پیاده باشی معنای دیگری خواهند داشت. چندصد متر بیشتر نیست اما دنیایی فراتر از یک کهکشان را در مقابل چشمانم میگذارد. مرور خاطرات مرد کهنسالی که از کنارم می گذرد. چشمان دختر بچه بغض کرده ای که دست...
-
همه چیز، یک اتفاق
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 01:16
پیاده رو را قدم می زد. آرام. و گاهی تند. سرش پایین بود و لبخند از روی لبانش نمی رفت. چند بار برگشت و پشت سرش را نگاه کرد و باز راهش را ادامه داد. آفتاب ملایم از لابه لای ابرهای بُره بُره روی موهای جو گندمی اش جا خوش کرده بود. کفشهاش را برانداز می کرد که با ریتم یکنواختی به نوبت جلوی چشمایش می آمدند. سل سی دو رِ می رٍ...
-
مورچه
یکشنبه 24 مردادماه سال 1389 00:26
کوچه خاکیه. پارسال همسایه ها نامه نوشتن به شهرداری. اونا هم قول دادن که آسفالت می کنن. جلوی در حیاط نشستم روی تخته سنگ. دوتا مورچه رو انداختم جون هم. مدام همدیگرو گاز می گیرن. این وسطا منم می چزونن. منتظر حسنم. حاج علی با موتورش رد میشه. - سلام حاج علی. - به به حبیب آقا، چه خبر ؟ - والا چه خبری. - بفرما. -ممنون. هر...
-
سارا
یکشنبه 17 مردادماه سال 1389 02:01
یک : - شما گفتید سارا دوست صمیمی شما بوده، چطور هیچوقت در مورد ارتباطش با این پسره چیزی به شما نگفته ؟ - یکی دو ماهی بود رفتارش یه کم عوض شده بود، هر چند معمولا شاد بود و به خودش می رسید، بیشتر از قبل تو خودش بود. نه فقط این مورد اون همیشه آدم تو داری بود. من حتی چند بار سعی کردم به زور از زیر زبونش بکشم اما نشد. پیش...
-
مجبور
پنجشنبه 14 مردادماه سال 1389 00:52
صدای جیغ مژده اومد. دل تو دلش نبود. مدام می رفت و میومد. پدر و مادرش نگران، نگاهش می کردن. توی چشمای پدرش سرزنش بود، تحقیر بود و دلسوزی. مادر زیر لب دعا می خوند. منتظر بود که پرستار صداش بزنه. بگه بیا کوچولوتو ببین. بیشتر از کوچولو حول بود که مژده رو ببینه. نگاهش به نگاه مادر مژده گره خورد. تو چهره اون مژده رو می دید....
-
خِرخِر
سهشنبه 12 مردادماه سال 1389 00:22
باران نه ، تازیانه روی سنگفرش. سنگفرشی که شاید سالی چندبار سنگینی کفش های گرانقیمتش را تحمل کرده بود و حالا تمام هیکلش را به دوش می کشید. همه زخمهایش و همه اشکهایش. سنگفرش صبور بود. مثل همان موقع که داغ سیگار نیمه روشنش را با پاشنه پا بر سینه اش گذاشت و عکس العملی نشان نداد. مثل آن موقعی که چرک گلویش را به صورتش...
-
مقصر
جمعه 8 مردادماه سال 1389 20:58
آقا رضا همسایه دیوار به دیوار ما بود که ده سال پیش فوت کرد. وقتی از دنیا رفت چند سالی بود که سوپر مارکتم رو باز کرده بودم. روز های اول کارم در سوپر مارکت مشتری چندانی نداشتم و وقتم بیشتر اوقات پای تلویزیون یا پای تلفن می گذشت. زندگی آرامی داشتم و تازه نامزد کرده بودم. بعضی وقتها دم غروب آقا رضا که مرد دنیا دیده ای بود...
-
فهرست آرزوها
جمعه 8 مردادماه سال 1389 00:12
مدتها پیش به پیشنهاد یک دوست خوب فیلم فهرست آرزوها را دیدم. در مورد فیلم و داستانش توی سینمابلاگ بعدا می نویسم اما چیز جالبی توی این فیلم بود که هم خیلی روی من تاثیر گذاشت و هم خیلی وسوسه کننده است. شخصیتهای فیلم دو پیر مرد سرطانی هستند که وقتی می بینند چیزی از عمرشان نمانده فهرستی از آرزوها و کارهایی که دوست دارند...
-
درسهای مافیایی
سهشنبه 5 مردادماه سال 1389 00:47
مدتها بود که هیچ تفریح و سرگرمی این طور ذهن من رو مشغول نکرده بود. حتی موقعی که در تراوین یک دهکده داشتم و با فراق بال بیست و چهار ساعته تیمارش می کردم. چیزی که به این شدت من رو درگیر کرده بازی مخوف(!) و فوق العاده ذهنی مافیا است. مدت زیادی از اولین بار که اسم این بازی رو شنیده بودم و دست و پا شکسته بازی هم کرده بودم...
-
سالگرد
یکشنبه 3 مردادماه سال 1389 11:23
مراسم سالگرد پدرش بود. عمو و عمه ها همه فامیل را دعوت کرده بودند. مردم یکی بعد از دیگری وارد تالار می شدند. یکسال از روزی که متحیرانه در حالی که فقط دوازده سال داشت و پدرش را بر اثر تصادف از دست داد گذشته بود و آن روز به همراه عمو و پدربزرگ و چند نفر دیگر از بزرگان فامیل جلوی در ورودی تالار ایستاده بود و به مهمان ها...