-
سرگذشت شگفت انگیز آقا غلام
دوشنبه 28 تیرماه سال 1389 17:20
در همسایگی ما پیر مردی زندگی میکرد به نام آقا غلام که دو سه سال پیش به خاطر سکته قلبی توی بیمارستان درگذشت. از روزی که به خاطر دارم در مورد آقا غلام حرف و حدیث بسیاره و قشنگ یادمه وقتی که بچه بودیم و آقا غلام سرحالتر از این روزها بود عصر ها برای ما قصه های شگفت انگیزی از زندگیش و جنگش با غول ها و چیزهای عجیب و غریب...
-
نمی دانم
یکشنبه 20 تیرماه سال 1389 01:02
این که زندگی می کنی یا عادت کرده ای زنده باشی مهم است. مقدمه. اگر فکر می کنی یک آدم علاف کم عقل روانی از سر بیکاری و خوشی زیاد نشسته و قصد نوشتن جملات پوچ مثلا فلسفی نا امید کننده دارد باید بگویم که صد در صد درست فکر می کنی و به خاطر وقت گرانبهایت توصیه می کنم از جایی که به اولین نقطه ( . ) رسیدی این نوشته را از جلوی...
-
فقر بدتر است یا ثروت ؟
جمعه 18 تیرماه سال 1389 01:20
روی ویلچر جا خوش کرده ام. ده سال گذشته و دیگر حسرت راه رفتن را نمی خورم. زندگی ام شده کتاب، تلویزیون و سیگار. از هر چیزی که گذشته ام را به یادم بیاورد بیزارم. از این خانه، از آدمهای سرگردان آن، از وسایلش و از خودم. نوجوان بودم که علارقم علاقه زیادم به درس خواندن به اجبار پدرم، مدرسه را رها کردم و از همان موقع کنارش به...
-
باید می دوید
جمعه 11 تیرماه سال 1389 00:21
یک - خروسها را باز کردند تا به هم حمله کنند. گرد و خاک بلند شد. بچه ها با دمپایی پاره یا پابرهنه دور ایستادند. هیجان زیادی برپا شد. شرط بسته بودند. آفتاب چشمهاشان را می زد. عرق می ریختند. صاحب خروس ضعیفتر اضطراب زیادی داشت و مدام این طرف آن طرف را نگاه می کرد و در طرف دیگر رقیبش با آرامش مبارزه نفسگیر خروسها را نگاه...
-
کرم خاکی
چهارشنبه 9 تیرماه سال 1389 23:34
از خانواده ام چیزی به یاد ندارم. خاطرات کودکی همه اش ختم می شود به گِل بازی در حیاط بزرگ خانه خاله ام که تنها زندگی می کرد. خودش را با گربه هایش به یاد می آورم. برایشان شعر می خواند، قصه می گفت، نوازششان میکرد و تمام روزش را با آنها بود. روی پله سنگی که حیاط را به ایوان کوچک خانه اش می رساند. هنوز خوابشان را می بینم....
-
غریبه
چهارشنبه 9 تیرماه سال 1389 23:10
هیچ کی نمی دونه اون کیه. زری خانم می گه. ظرف ها رو آوردیم لب آب بشوریم. آفتاب وسط آسمونه. امروز دیر جنبیدم. مجتبی پسر عمم بازم سر راهم وایستاده بود و حرف همیشگی شو می زد. صبح ها چهرش خیلی مردونه تر میشه. دیشب بارون بارید. خیلی شدید. می گن شیخ زاهد چله نشسته که بارون اومده. پاهام تا مچ توی گله. صغرا بچه شو آورده...
-
ریشه دندان بی حس نشده من !
دوشنبه 7 تیرماه سال 1389 00:40
پله ها رو پشت سر هم بالا می رم. میشنوم، صدای ضربان قلبمو بعد از مدتها. یادم میاد جایی خوندم که ترس از دندانپزشکی یکی از ترسهای رایج بین مردم دنیاست و احتمالا من هم یکی از مردم دنیا هستم و الان در حال ترسیدن. آخرین پله و بعد یک راهرو ، در سمت چپ که نیمه بازه. داخل مطب می شم و به منشی سلام می دم. تحویلم می گیره و اشاره...
-
قانون اصلی
جمعه 4 تیرماه سال 1389 01:08
حکم خشته. من حاکمم. می گن حاکم بر اندازه. از نگاه کردن به ورقهای توی دستم همون قدر حالم بهم می خوره که از دیدن پسر بچه هایی که توی خیابون به زن و بچه مردم تیکه میندازن ! بازی رو شروع می کنم. می دونم که دوره حاکمیتم هر چند کوتاه داره تموم میشه، کاش چند کیلو تی ان تی می بستم به خودم می رفتم زیرِ ... زیرِ ... !. مجبورم...
-
آزاد
دوشنبه 31 خردادماه سال 1389 23:36
نمی دانم با چه صفتی بیان کنم، همه دقیقه هایی را که با یک دلشوره می گذرد. نگرانی از اینکه حرفم یا عملم یا حتی فکری که در سر گذراندم رنجانده باشدت ! و نمی دانم چگونه بخوانم عشقی را که می ترسم انتهایش وصال باشد یا بهتر بگویم وصال انتهایش باشد. من این اسارت را آزادانه زندگی می کنم.
-
استغفرالله
پنجشنبه 27 خردادماه سال 1389 23:48
ببین دنیا به چه گندی کشیده شده. آخه بی حیایی تا کجا آخه ؟! جای مرصاد خالیه، اگه بود با حاج رضا ( این که می گم حاج رضا ۱۷ سالشه ولی خیلی بیشتر از این حرفا حالیشه !) می رفتن حال این بچه خوشگلارو می گرفتن. چارتا قرتی هنوز سیبیل در نیاوردن دختر آوردن تو پارک چه خوشیم می گذرونن. بیچاره ها. استغفرالله ! والیبال بازی می کنن...
-
هزاران سال
جمعه 21 خردادماه سال 1389 00:09
نشسته ام، تنها. از خودم چه پنهان که تنها هم نیستم. تازه کشفش کردم. کنارم بود و از چشمم پنهان، خط می داد و راهنمایی ام می کرد. در همه رفتن ها، باز ماندنها، سقوط ها و سقوط میکنم. مدتهاست. به کدام طرف، نمیدانم و نمی دانم کدام زمین خرد شدن استخوانهایم را خواهد شنید. لحظه ها ! آدم ها ! آهنگ ها ! لحظه ها ایستاده اند یا من...
-
شاپسر
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 01:12
اوه عجب تیکه ایه ، وای خدا چه استیلی، فِیسو ببین ماه. بزار ببینم کجا می ره موزیک : آی دختر پولدار که بابات کارخونه داره ! - مامان امروز یکیو پیدا کردم بابا رو وردار برین خواستگاری ! - الهی قربونت برم من، ولی اول باید بریم تحقیقات ببینیم آخه از چه خونواده ایه ، دین و ایموونشون در چه حده، چی کارن ! بعد. - برین تا نپریده...
-
شروع ؟
شنبه 15 خردادماه سال 1389 00:47
اگر یک بار دیگر به زندگی نگاه کنم، اگر اسمش را زندگی بگذارم. نه! گریز فایده ندارد. نگاه میکنم، اما این بار هر چه که می بینم روی این کاغذ می آورم تا دفعه های بعد همین ها را بخوانم و باز هم اگر، اگر تا ساعتی دیگر همین کاغذ و تمام محتویاتش در سطل زباله نباشد، مثل خودم. و شروع شد، درست مثل خوابی که دیدم در پشت بام خانه...
-
چرا هیچ ؟!
جمعه 10 اردیبهشتماه سال 1389 14:56
حسین طاهری - فیلم هیچ را تنها یک بار و آن هم در برنامه ویژه نمایش و نقد و بررسی فیلم که با حضور عبدالرضا کاهانی ، پانته آ بهرام و شیوا منفرد (تدوینگر - همسر کاهانی) برگزار شد دیدم و با توجه به مشغولیت ذهنی و کاری اجرای مراسم قسمتهایی از فیلم را هم از دست دادم در نتیجه نمیتوانم به همه زوایای فیلم سرک بکشم و به ریزه...
-
وای شهناز
جمعه 3 اردیبهشتماه سال 1389 00:30
شب عروسی قاسم پسر کل اکبره. من هم با جواد و علی و مرتضی یه کناری وایستادیم. برادر قاسم صورتش گل انداخته و حسابی شنگوله، همین که از کنارم رد میشه صداش می زنم - آقا رضا بساط مساط کجاس داداش ؟ - پسر خوب زودتر میگفتی، برو تا تموم نشده اتاق گوشه حیاط. راه میافتم و بچه ها هم پشت سرم. مهمونها که اکثرا کم سن و سال هستند دور...
-
خواب بازی
یکشنبه 29 فروردینماه سال 1389 23:22
دائم برای خودم راه می رفتم ، از این اتاق به اتاق دیگه. نفهمیدم چقدر گذشته حتی نمی دونستم ناراحتم یا خوشحال. بدون اینکه به چیزی فکر کنم رفتم و نشستم روی کاناپه وسط اتاق، فکر میکردم که به چی فکر کنم، نگاهی روی رمین انداختم، فرش قدیمی با همون ظاهر وا رفته زیر پام ناله میکرد. اما این هم سوژه خوبی برای مشغولیت ذهنی نبود....
-
کشوی میز
سهشنبه 17 فروردینماه سال 1389 00:57
هنوز باورش نشده بود که اینطور خریت کرده باشد ، مدام به شانس بدش لعنت می فرستاد و به خودش بد و بیراه میگفت.بین این فحش ها چند تا دعا هم که از بچگی حفظشان کرده بود یا در مدرسه یاد داده بودند زمزمه کرد. پیش خودش فکر میکرد اگر پدر ماجرا را فهمیده باشد چه عاقبتی در انتظار او خواهد بود، اصلا با چه رویی بعد از این میتوانست...
-
رنج میبریم
شنبه 14 فروردینماه سال 1389 00:31
اول تعطیلات نوروز حمید آقا به اتفاق باجناقهای محترم آقا کریم و ناصر خان ؛ به همراه خانومهایشان و جمعا 5 تا بچه زیر 10 سال کوله بار بستند و رهسپار شمال شدند تا از آب و هوا و سایر نعمتهای موجود کیفور شوند. امروز روز سوم مستقر شدن آنهاست. بعد از رفع کسالت و دوش گرفتن، سه خانواده نهار را در یک پارک جنگلی میل فرموده و همه...
-
تناسخ
جمعه 6 فروردینماه سال 1389 20:47
نمی دانم چه شده که اینها را به یاد می آورم. من یک درخت سیب بودم در باغی بزرگ ، قدری از بقیه درختها دورتر ، کارم این بود که از نسیمی که برگهایم را نوازش میداد لذت ببرم و به صخره روی دامنه کوه که از لای شاخ و برگ بقیه درختها پیدا بود نگاه کنم. از روزی که یک گربه کوچک از تنه ام بالا رفت چیزی مثل خوره به جانم افتاد. من یک...
-
یک لیوان ماءالشعیر با خواص اضافه
سهشنبه 3 فروردینماه سال 1389 16:33
این مطلب را در وبلاگ قبلی ام نوشته بودم : آبجو یا ماءالشعیر یکی از نوشیدنی های بسیار قدیمی است که طبق نوشته های زیادی قدمت آن به مصر باستان میرسد و البته تحقیقات جدید نشان داده که این نوشیدنی اولین بار در گودین تپه واقع در رشته کوه زاگرس تولید میشده ، این نوشیدنی امروزه در سرتاسر دنیا در نوعهای مختلف مصرف میشود و چند...
-
باریش مانچو
سهشنبه 3 فروردینماه سال 1389 16:31
این مطلب را در وبلاگ قبلی ام نوشته بودم : باریش مانچو ( Baris Manco ) ، خواننده و آهنگساز شهیر ترکیه ، در روز دوم ژانویه سال ۱۹۴۳ در استانبول به دنیا آمد. مادر وی از خوانندگان معروف دهه ۴۰ بود. نام باریش به معنی صلح است و دلیل این نامگذاری هم جشن گرفتن پایان جنگ جهانی دوم بوده ! جالب هست بدونید نام برادر بزرگتر باریش...
-
یک بار دیگر آغاز
جمعه 28 اسفندماه سال 1388 11:07
مثل راهی می ماند که باید بپیمایی حتی اگر انتهایش را ندانی ! هر چقدر هم که بنشینی آفتاب برتو نخواهد تابید. یک بار دیگر آغاز میکنم. ضمن اینکه تاسیس وبلاگ نو را صمیمانه به خودم تبریک میگویم ....