تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

فقر بدتر است یا ثروت ؟


روی ویلچر جا خوش کرده ام. ده سال گذشته و دیگر حسرت راه رفتن را نمی خورم. زندگی ام شده کتاب، تلویزیون و سیگار. از هر چیزی که گذشته ام را به یادم بیاورد بیزارم. از این خانه، از آدمهای سرگردان آن، از وسایلش و از خودم. نوجوان بودم که علارقم علاقه زیادم به درس خواندن به اجبار پدرم، مدرسه را رها کردم و از همان موقع کنارش به کارگری پرداختم. به من پولی نمی داد پس سر ناسازگاری گذاشتم و شروع کردم برای خودم کار کردن و از اینجا به بعد بود که زندگی چهره کثیفش را هر روز برایم نمایان تر کرد. پدرم به زندان افتاد. برادرهایم به شهر های دیگر رفتند . مادرم سر کار می رفت، با این که هیچ وقت نگفت چه کاری. از خانه بیرون انداختندمان، حمالی کردم، کارگری کردم، معتاد شدم، مواد معامله کردم و هزار کثافتکاری دیگر. مادر هم غیبش زد. ده سال گذشته و دیگر بزرگترین برادرم را ندیده ام. می دانم خودش بود که از روی پل به پایین پرتم کرد تا کیفم را با بدبختیهای درونش بردارد و من را روی این صندلی بگذارد. دو برادر دیگرم سرشان به سنگ خورد و صبح تا شب جان می کنند و گوشه چشمی هم به من دارند هر چند که صدای عربده کشی شان بعضی شب ها زخم هایم را تازه می کند و امشب هم از آن شب هاست. در زیر زمین، یکی شان با یک عده مثل خودش مستَند و نعره می کشند و از اتاق بقلی من که یک پرده از این اتاق جدایش کرده صدای فریادهای معشوقه برادر دیگرم می آید. خسته شده ام. زندگی ام شده کتاب، تلویزیون و سیگار. نزدیک به ده کتاب دارم که هر کدام را چندین بار خوانده ام. تلویزیون را روشن می کنم. شب ها سریال دارد. قصه چند خانواده فقیر است که با عزت زندگی می کنند، به هرچه که دارند راضی اند. نمازشان ترک نمی شود و همه اهل خدا و پیغمبرند. مرد متمولی برای رسیدن به اهدافش این ها را تطمیع می کند اما جواب نمی گیرد اینجاست که تصمیم می گیرد بعضی از آنها را معتاد کند، اطرافش پر است از آدمهای شیک پوش و مثل خودش پولدار و همه از خدا بی خبر. یکی قاچاقچی است، یکی بساز بفروش، آن یکی فروشگاه لباس دارد و مواد توزیع می کند. تلویزیون را خاموش می کنم. صدای جیغ، عربده، نفس نفس زدن، زوزه ی سگ و دود سیگاری که نرم فرو می برمش به من می فهماند که گریز از گذشته ام بیش از این ممکن نیست، پس ورق می زنم.

نظرات 3 + ارسال نظر
مریم شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:36 ب.ظ

ورق میزنی به عقب یا به جلو؟

اینطور که از متن بر میاد به عقب
فرقی هم نمی کنه در واقع

ع.خ یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:45 ق.ظ http://www.jump.blogsky.com

این داستان یه جوری تجربی بود معلومه شیطونیا ! :-)

معمولا کمتر از ظرفیتی که برای شیطونی کردن داریم شیطونی می کنیم. اما اتفاقا این یه داستان اصلا تجربی نبود، فقط تقابل بین واقعیت فقر و نمایش تبلیغاتی و هدفدار فیلمهای تلویزیونی رو هدف نشون دادن بود. من و شیطونی ؟!؟!؟ :)

bibal دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:38 ق.ظ http://bibal.blogsky.com

نه اتفاقا اصلا آدمه شیطونی نیست ولی خیلی با حاله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد