ازش خواستم یک بار دیگه با دقت بیشتر به صورتم نگاه کنه. این بار در حالی که سعی می کرد خشمشو کنترل کنه روشو به طرف من برگردوند و با فشار هوا رو از دماغش بیرون داد. طوری که من به وضوح صداش رو شنیدم. خیلی سریع همه جای صورتمو بر انداز کرد و با حالت تمسخر آمیزی روشو برگردوند. در مورد این حالت تمسخر آمیز لازمه که توضیح بدم. در واقع حالت چهره اش نسبت به من ترحم آمیز بود اما به شکل مسخره ای قصد داشت خودش رو در حال مسخره کردن من نشون بده. این حالتش واقعا تهوع آور بود و به هیچ وجه حس خوبی در من ایجاد نمی کرد. مخصوصا بعد از صدایی که به واسطه خروج سریع هوا از سوراخهای دماغش تولید کرد. بدون اینکه حرفی بزنم برگشتم رو به آینه و صورتمو نگاه کردم. نیمه چپ صورتم کاملا سیاه بود و من دیگه مطمئن بودم نه توی خوابم و نه توهم زدم. از توی آینه نگاهش کردم که داشت می رفت و طوری که من بشنوم می گفت "دیوونه ای تو، دیوونه، از اون اولشم دیوونه بودی ". مطمئنا این هم ادامه نقشی بود که داشت بازی می کرد و حتما بعد از بیرون رفتن از اتاق کلی اشک ریخته بود و دلش برام سوخته بود. بگذریم ... بعد از اینکه رفت من هم خیلی سریع چهار طبقه رو تا پشت بوم بالا رفتم نشستم اون بالا زیر آفتاب. یک ساعت بعد که اومدم پایین و نگاهی به آینه کردم. صورتم صحیح و سالم بود. نور آفتاب هم مثل دوویدن توی کوچه، در اتاقو بستن و جیغ کشیدن، پاشیدن رنگ روی دیوار و شکستن لیوان برای مشکلات پوستی خیلی مفیده. بیچاره سپهر که اینقدر خوبه و منو تحمل می کنه. بیشتر وقتا برای اینکه من راحت باشم با خودم تنهام می ذاره. این یه ویژگی منحصر به فرده. دلم براش تنگ شده !
ببین خب منو هم لینک کن من لینکت کردم بچه!
خوبه که آدما با دید مثبت به زندگی پر ارزش و کوتاهشون نگاه کنن ...
این ارمغان آور یه زندگی پر از احساس سبکی است !
من که می گم هر کسی تصمیمش مهمه ولی برای بعضی ها مهم ترخ !!!
حال کردم با نوشتت ینی کلا با نوشته هات حال میکنم