تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

یک نیم روز دو رو


از ساعت شش صبح بیدار شده بود. از همان دقیقه اول لبخند روی لبهاش بود و نمی توانست هیجانش را پنهان کند. بهترین لباسهایش را پوشید. بهترین عطرش را زد. صورتش را اصلاح کرد و بعد کنار مادرش نشست پای میز صبحانه. می دانست که مادر فهمیده خبرهایی هست. مادر هم به روی خودش نمی آورد وگرنه ته دلش کم و بیش خوشحال بود. بعد صبحانه مسواک زد و از خانه بیرون آمد. گوشی موبایلش را نگاهی انداخت. آخرین پیام : باشه، فردا ساعت ۹ صبح ... . یک بار همه اتفاقات این یکی دو هفته را مرور کرد و به خودش بالید. - همه چی آرومه، من چقدر ... . زیر لب زمزمه می کرد. هوا آفتابی بود و تکه های کوچک ابر معلق بین زمین و آسمان. درختها سبز و مردم همه خوشحال و سر حال. آواز می خواند و با ریتم آوازش تند تند راه می رفت و اتفاقی نبود که بتواند لبخند را از روی لبش بردارد. از توی مغازه ها، ماشینها و موبایل مردم صدای آهنگهای شاد می آمد. رقصیدنش گرفته بود. از کنارش چند تا آدم پیر ولی سر حال با لباس ورزشی گذشتند و پشت سرشان مادربزرگی که دست نوه اش را گرفته بود و به تعریفهای پر هیجانش از مدرسه گوش می داد. به پارک نزدیک می شد. هنوز نمی دانست چرا این موقع صبح باید قرارشان باشد آن هم توی پارک بزرگی مثل اینجا. هوای تمیز را نفس می کشید و خوشحال بود که اولین صحبتهایش را در خلوتی رمانتیک و سبز برای خودش و احتمالا او خاطره خواهد کرد. به پارک رسید. ضربان قلبش تند شده بود. سعی می کرد راست راست بایستد و سینه اش را جلو بدهد. خانواده ای روی چمنها نشسته بودند و صبحانه می خوردند و با هم صحبت می کردند. احتمالا در مورد سریال دیشب تلویزیون. بعد از کمی فراز و نشیب از دور دیدش. حالا دیگر صدای تالاپ تولوپ قبش را میشنید. قدمهایش را تندتر کرد. سعی کرد نگاهش نکند تا بیشتر از این هول نکند. چند تا بچه آنطرف تر در حال توپ بازی بودند. رسید جلوش. - سلام. - سلام. - اِ... . - ببین من دیروز می خواستم اس ام اسی بهتون بگم که اصرار کردین که اونطور خوب نیست. شما پسر خیلی خوب و برازنده ای هستین. اما باید بگم که. یعنی همون دیروز می خواستم بگم که من، من نامزد دارم. بعد با دست پسری را که چند ده متر دورتر روی نیمکت نشسته بود نشان داد و ادامه داد. - و الان هم منتظرمه. ببخشید. چند لحظه ای هر دو همانطور ماندند. مطمئنا هیچ حرفی برای هیچکدامشان نمانده بود که بزنند. دختر به آرامی به سمت نامزدش رفت که حالا از روی صندلی بلند شده بود و زل زده بود به آن دو. کدامشان، مشخص نبود. و بعد با هم دور شدند. همانجا ایستاده بود و خیره خیره زمین را می پایید. دو باره مسیر رفتن آنها را نگاه کرد تا جایی که دیگر ندیدشان. روی زمین چند تا آشغال افتاده بود. پایش را محکم روی زمین کشید انگار که بخواهد به چیزی ضربه بزند. آرام برگشت و شروع کرد در پارک چرخ زدن. هر کس جای او بود هم حوصله خانه رفتن را نداشت. در پارک آرام آرام راه می رفت. بچه ها توپ بازی می کردند و جیغ و داد آزار دهنده شان که همراه بود با فحشهای چارواداری و ادا اطوارهای تهوع آور سمباده روحش شده بود. راهش را به طرف خیابان کج کرد. یک نفر که حتی چهره اش را هم ندید از کنارش رد شد و آرام و سریع گفت : - داداش چیزی می خوای ؟ . احتمالا صدایش را هم نشنید. خانواده ای که صبحانه می خوردند داشتند می رفتند. پدر جوری گوش بچه اش را گرفته بود و سمت ماشین می برد که هر لحظه ممکن گوش طفل از جا کنده شود. چند نفر پیچیدند توی پارک. این بار را نگاهشان کرد. چهره های گرفته مثل چهره خودش. سرش را پایین انداخت و راهش را ادامه داد. پیاده رو پر از آدمهای جور وا جور بود. ماشینها بوق می زدند و دودشان به سرفه انداختش.  گوشه پیاده رو یک گدا نشسته بود. هیچ کس نمی خندید. آفتاب داغ چشمهای خیسش را میزد.

نظرات 5 + ارسال نظر
ع.خ چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:55 ق.ظ

خودکرده را تدبیر نیست

شکوه چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:17 ب.ظ

معمولا وقتی داستانی رو می خونم خودمو جای شخصیتای داستان می ذارم و فکر می کنم اگه خودم الان جای اون شخصیتا بودم چی کار باید می کردم یا اینکه چه حسی پیدا می کردم.داستاناتون وقایع روتین اطرافمونن و ممکنه برای هر کدوم از ما ها هم پیش بیاد:


چرا چشم هایمان را بندیم واقعیت که سر جایش است ما نمی بینیم

این که میگید درسته. البته من بیشتر قصدم این بود که نشون بدم ذهنیت ماست که دیدگاهمونو از محیط اطراف میسازه. همون خیابون همون پارک همون مردم صبح یک طوری هستن و بعد از یک اتفاق بد یک طور دیگه. در واقع اونا تغییری نکردن وضعیت روحی شخصیت اصلیه که تغییر کرده.

احسان پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:45 ق.ظ http://aber.blogsky.com

ما آزمودیم در این شهر بخت خویش را
بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش را
اگه فقط ۱ درصد فکر کنیم که جامعه این طوری نباشه همه چی دست می شه . نمی شه ؟!

چطوری نباشه ؟

احسان دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:19 ب.ظ

انقد بد نباشه دیگه . البته خودم می دونم نمی شه !

bibal یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:13 ق.ظ http://bibal.blogsky.com

بازم سوکوت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد