تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

ملکی پر از فتنه


امروز فرصتی دست داد تا فیلم ملک سلیمان را هر چند نصفه و نیمه ببینم و گفتگوی نیمه خصوصی هم با کارگردان، شهریار بَحرانی و همینطور مشاور مذهبی فیلم، آقای اصفهانیان داشته باشم. فیلم ملک سلیمان از لحاظ جذابیت های بصری اتفاق خوبی در سینمای ماست و با وجود ضعفها و کمبودها نمی شود جنبه مثبتش را خصوصا از لحاظ جلوه های ویژه تصویری نادیده گرفت. اما چیزی که فراتر از این جلوه ها و چشم نوازی ها باید مطرح شود بحث محتوای فیلم است. ملک سلیمان داستان بسیار ضعیفی دارد. برشی مقطعی از داستان زندگی حضرت سلیمان که هیچ کششی برای نگه داشتن مخاطب خصوصا تا ملک سلیمان دو و سه ندارد (دو قسمت بعدی این سه گانه هم ساخته خواهند شد) . ترکیبی است از خوبی ها و بدی ها و نقش موجودی به نام شیطان و همینطور فتنه گری های درون یک قوم. اما چرا فیلمی با این هزینه در مورد سلیمان ؟ جواب این سوال را اگر در اینترنت قدری در مورد فراماسونری جستجو کنید خواهید فهمید. مخاطب این فیلم تماشاچی ایرانی نیست و واضحا فیلمی با اهداف سیاسی اما فراتر از جریانهای سیاسی داخلی ایران است. این موضوع نتیجه گیری شخصی من از بحثهایی است که صورت گرفت. چرا که از هر دری وارد بحث شدیم نهایتا همین را جواب گرفتیم. اینکه الگو سازی شکل بگیرد، اینکه اخلاق خوب ترویج بشود، اینکه سودآور باشد و هر ریزموضوع دیگر هیچ وقت آنقدر اهمیت پیدا نکردند که جهانی بودن فیلم و تاثیر آن در محافل قدرت و فراماسونری و بحثهایی از این قبیل. این که حالا فراماسونری چیست و چه می کند و دیگران در موردش چه می گویند بحثی بسیار طولانی است و پر است از چیزهای موهومی عجیب و غریب که آدم پاک گیج می شود. از آن چیزهایی است که آدم فقط حرفش را می شنود و هیچ وقت به چشم نمی بیند به همین جهت هم بسیار علاقه مندم فعلا در این مورد کمتر بدانم یا اصلا ندانم ! نتیجه گیری کلی من اینکه اگر می خواهید ملک سلیمان را ببینید حتما تخمه و پفک هم همراه داشته باشید، بعد از دیدن فیلم یکی از دوستان پرسید فیلم در چه ژانری بود گفتم کمدی ترسناک مذهبی با زمینه حماسه قدری هم تخیلی !

خاطراتی از یک خواب


بعضی وقتا آدم کارهایی رو می کنه که همه عمر ازشون متنفر بوده و اعتقاد داشته و هنوز هم داره که کار بدیه و حتی این اعتقاد بعدا هم ادامه داره اما از کاری که کرده پشیمون نمیشه ! پدر من آدم پولدار و معروفی بود. توی بازار رو اسمش قسم می خوردن. مادرم مدیر مدرسه بود. دو تا خواهر دارم که یکیش هم سنمه و اونیکی چهار پنج سالی از ما کوچیکتر. پدر مادر من خسیس نبودن اما به شدت کودن و دیر فهم بودن. نمی دونم چرا ! انگار یه چیزی اینارو جادو کرده. براشون یه اتاق درست کرده و انداختتشون اون تو. اون اتاقه هم همینطور تو یه مسیری میره واسه خودش و اینارو هم میبره. از اتوبوس پیاره میشم. هوا گرفته اس. سال اول ورود به دانشگاه شاید یک طورایی دوران طلایی زندگی من محسوب بشه. شهر جدید، محیط جدید، دوستای جدید و از همه مهمتر دوری از اون خونه نکبت بار. روزگار قشنگی بود با اینکه ظاهر خوابگاه خیلی کثیفتر و چندش آورتر از خونه اعیونی ما بود اما انگار که مدتهاست خونه منه و واقعا از بودن اونجا لذت می بردم. یادش بخیر چقدر به سر و وضعمون می رسیدیم. اکیپی بودیم که تو دانشگاه همه دخترا واسه رفیق شدن باهامون سر و دست می شکستن. انتهای این خیابون یه چهار راهه و اون دست چهار راه یه رستوران به اسم شب ، اونجا محل کار منه. از ترم سوم دانشگاه با چند تا از بچه ها یه خونه اجاره کردیم. اون موقع تفریحمون لاس زدن با دخترا، گوش دادن به آهنگای محسن چاوشی و رضا صادقی، نشستن تو خونه و قلیون کشیدن، خیابون گردی، گاهی هم کتاب خوندن بود. ناصر یکی از همخونه ای ها گیتار می زد و صدای خوبی هم داشت. پس بهترین تفریح ما موقعی بود که چیزی میرفتیم بالا و ناصر برامون آهنگای شادمهر و سیاوش قمیشی می خوند و ما هم تو ستاره نوردیهامون باهاش زمزمه می کردیم. تقریبا برنامه هر هفته مون شده بود و مهمترین مشکل که معمولا مشکل مالیه برای هیچکدوم ما وجود نداشت. چقدر این مردم زندگیو جدی گرفتن. نگاهشون کن. یک ساعت جلوی آینه وایستادن، بهترین عطرو زدن و حالا هم سعی می کنن خودشونو مهم و جدی نشون بدن. ای بابا. حتی اون بدبخت بیچاره هاشونم. خانواده و فامیل ما همه به شدت مذهبی بودن. درسته خانواده ما کمتر، اما به هر حال جو همین بود. دایی عمو خاله... همه و این موضوع یک دیدگاه رو در کل فامیل جا انداخته بود. اینکه خوب بودن یک آدم بستگی به میزان مذهبی بودنش داره، اینکه مسجد میره یا نه،کارای خیر میکنه یا نه، یه وقت دنبال دختر بازی و اینطور مسائل نباشه، اینکه فقط آهنگ افتخاری و بسطامی گوش کنه و اگه جوونتر بود نهایتا محمد اصفهانی و اینطور چیزا. همین موضوع هم دلیل بود که پیش همدیگه همه این کارهای قانونا خوب رو انجام می دادن و به این ترتیب ارج و قربشون تو فامیل و آشنا بالا می رفت. البته این ظاهر قضیه بود. عموی بزرگم تریاکی بود و دایی هام به شدت چشم چرون. پدرم هم همینطور بود. یکی از عموهام که از همه کوچیکتر بود وقتی من بچه بودم بار و بندیلشو بست و رفت خارج. اونموقع نمی فهمیدم چرا. این یارو رو می بینی از روبرو میاد. چشاش جفت چشای سعیده. به خدا دلم هر روز کباب میشه. نمی دونم دیگه هیچ وقت امکانش پیش میاد که خاطره اون شب حرومزاده رو فراموش کنم. ترم هفت دانشگاه بودیم که با هم قرار گذاشتیم بمونیم همین شهرو کار و کاسبی با هم راه بندازیم. رویایی ترین دوستیو داشتیم و هیچ کدوم هم دلمون نمی خواست به محیط پر از زنجیر خونه بر گردیم. این رستورانه شبه. من اینجا کار می کنم. کار من نیم ساعت دیگه شروع میشه. چهار سال پیش بود و آخرین ترم دوران دانشجویی رو می گذروندیم. سعید و فرشاد رفته بودن یه بطر عرق سگی گرفته بودن واسه شب که بازم پاتیل بشیم و خوش بگذره. اون چند سال واقعا شورشو دراورده بودیم. من چند روزی بود که معده ام به شدت درد می کرد و میسوخت. از دست شربت و قرص هم کاری بر نمی اومد. دکتر تهدید کرد که ممکنه معده ام برای همیشه از کار بیافته. ساعت ده شب بود، بچه ها شروع کرده بودن به خوردن و منم داشتم باهاشون می گفتم و می خندیدم و فحش میدادم به این شانس که آخه چه وقته معده درده ! نیم ساعت چهل دقیقه ای گذشته بود و ناصر که داشت گیتار میزد یه هو عین مجسمه خشکش زد و گیتار از دستش افتاد. رفتم طرفش گفتم چته ؟ گفت چشام و بدنش شروع کرد به لرزیدن. همین حرف کافی بود تا سعید و فرشادم به خودشون بیان و من هنوز نفهمیده بودم چه خبره. ناصرو بردم تو آشپز خونه و صورتشو شستم دیدم داد وبیداد سعید و فرشاد هم بلند شده. برام باور کردنی نبود. وحشتناک شوکه شده بودم. داشتن کور میشدن ! به همین راحتی و هیچ کاریش نمی شد کرد. وضعیت بدی بود. سعید همونجا وسط اتاق تگری زد و فرشاد از ترس داشت بیهوش میشد. دستپاچه شدم. زنگ زدم به اورژانس و یک دفعه تصمیم گرفتم خودم توی خونه نباشم. درارو باز کردم و رفتم سر کوچه. نیم ساعت بعد آمبولانس اومد و یک ربع بعد سه تا جنازه که هر سه تا رگشونو زده بودن بیرون آوردن. منم همون لحظه بیهوش شدم. وقتی به خودم اومدم توی آمبولانس بودم. دور و بر پر ماشین پلیس و آمبولانس و مردم بود. یه طوری از مخمصه در رفتم و از اولین مغازه یه بسته تیغ خریدم که منم خودمو خلاص کنم بره پی کارش اما جرات نکردم و الان. من ظهر و شب اینجا گیتار میزنم. این گیتاره ناصره، توی اون مدت یه چیزایی بهم یاد داده بود و بعد اونم خودم کلی باهاش تمرین کردم و اشک ریختم. الان برات یکی از آهنگامو می خونم :

زندگی، یه خوابه  /  که شاید تو دیدی

همه چی سرابه  / تو دشت پلیدی

....

یک نیم روز دو رو


از ساعت شش صبح بیدار شده بود. از همان دقیقه اول لبخند روی لبهاش بود و نمی توانست هیجانش را پنهان کند. بهترین لباسهایش را پوشید. بهترین عطرش را زد. صورتش را اصلاح کرد و بعد کنار مادرش نشست پای میز صبحانه. می دانست که مادر فهمیده خبرهایی هست. مادر هم به روی خودش نمی آورد وگرنه ته دلش کم و بیش خوشحال بود. بعد صبحانه مسواک زد و از خانه بیرون آمد. گوشی موبایلش را نگاهی انداخت. آخرین پیام : باشه، فردا ساعت ۹ صبح ... . یک بار همه اتفاقات این یکی دو هفته را مرور کرد و به خودش بالید. - همه چی آرومه، من چقدر ... . زیر لب زمزمه می کرد. هوا آفتابی بود و تکه های کوچک ابر معلق بین زمین و آسمان. درختها سبز و مردم همه خوشحال و سر حال. آواز می خواند و با ریتم آوازش تند تند راه می رفت و اتفاقی نبود که بتواند لبخند را از روی لبش بردارد. از توی مغازه ها، ماشینها و موبایل مردم صدای آهنگهای شاد می آمد. رقصیدنش گرفته بود. از کنارش چند تا آدم پیر ولی سر حال با لباس ورزشی گذشتند و پشت سرشان مادربزرگی که دست نوه اش را گرفته بود و به تعریفهای پر هیجانش از مدرسه گوش می داد. به پارک نزدیک می شد. هنوز نمی دانست چرا این موقع صبح باید قرارشان باشد آن هم توی پارک بزرگی مثل اینجا. هوای تمیز را نفس می کشید و خوشحال بود که اولین صحبتهایش را در خلوتی رمانتیک و سبز برای خودش و احتمالا او خاطره خواهد کرد. به پارک رسید. ضربان قلبش تند شده بود. سعی می کرد راست راست بایستد و سینه اش را جلو بدهد. خانواده ای روی چمنها نشسته بودند و صبحانه می خوردند و با هم صحبت می کردند. احتمالا در مورد سریال دیشب تلویزیون. بعد از کمی فراز و نشیب از دور دیدش. حالا دیگر صدای تالاپ تولوپ قبش را میشنید. قدمهایش را تندتر کرد. سعی کرد نگاهش نکند تا بیشتر از این هول نکند. چند تا بچه آنطرف تر در حال توپ بازی بودند. رسید جلوش. - سلام. - سلام. - اِ... . - ببین من دیروز می خواستم اس ام اسی بهتون بگم که اصرار کردین که اونطور خوب نیست. شما پسر خیلی خوب و برازنده ای هستین. اما باید بگم که. یعنی همون دیروز می خواستم بگم که من، من نامزد دارم. بعد با دست پسری را که چند ده متر دورتر روی نیمکت نشسته بود نشان داد و ادامه داد. - و الان هم منتظرمه. ببخشید. چند لحظه ای هر دو همانطور ماندند. مطمئنا هیچ حرفی برای هیچکدامشان نمانده بود که بزنند. دختر به آرامی به سمت نامزدش رفت که حالا از روی صندلی بلند شده بود و زل زده بود به آن دو. کدامشان، مشخص نبود. و بعد با هم دور شدند. همانجا ایستاده بود و خیره خیره زمین را می پایید. دو باره مسیر رفتن آنها را نگاه کرد تا جایی که دیگر ندیدشان. روی زمین چند تا آشغال افتاده بود. پایش را محکم روی زمین کشید انگار که بخواهد به چیزی ضربه بزند. آرام برگشت و شروع کرد در پارک چرخ زدن. هر کس جای او بود هم حوصله خانه رفتن را نداشت. در پارک آرام آرام راه می رفت. بچه ها توپ بازی می کردند و جیغ و داد آزار دهنده شان که همراه بود با فحشهای چارواداری و ادا اطوارهای تهوع آور سمباده روحش شده بود. راهش را به طرف خیابان کج کرد. یک نفر که حتی چهره اش را هم ندید از کنارش رد شد و آرام و سریع گفت : - داداش چیزی می خوای ؟ . احتمالا صدایش را هم نشنید. خانواده ای که صبحانه می خوردند داشتند می رفتند. پدر جوری گوش بچه اش را گرفته بود و سمت ماشین می برد که هر لحظه ممکن گوش طفل از جا کنده شود. چند نفر پیچیدند توی پارک. این بار را نگاهشان کرد. چهره های گرفته مثل چهره خودش. سرش را پایین انداخت و راهش را ادامه داد. پیاده رو پر از آدمهای جور وا جور بود. ماشینها بوق می زدند و دودشان به سرفه انداختش.  گوشه پیاده رو یک گدا نشسته بود. هیچ کس نمی خندید. آفتاب داغ چشمهای خیسش را میزد.

چه جالب بیهوده بود


ده سال گذشته. دنیا تازه عوض شده بود و من غریب تر از امروز و به اندازه ساده و هنوز هم نا آشنا به جایی که هستم و به چیزهایی که قرار است ببینم و دیدم. اجتماع کوچک اما پر ارتباطی که عضوش بودم به جامعه ای بزرگ و با فاصله تبدیل شد و این شروعی بود بر مجموعه ای از ناله و نفرین ها و افسوس ها و افسوسهای خیلی بیشتر. روزهای شلوغ به قدم زدن دو نفره از مدرسه تا سر کوچه تغییر شکل داد. نشستن در اتاق کناری خانه مادر بزرگ و بلعیدن پفک و شیر کاکائو. گاهی زمستانها درست کردن آدم برفی. کشیدن کاریکاتور مدیر مدرسه و نمره هایی که کم کم ارج و قربشان را از دست می دادند. سیلی بیرحمانه معلم به جرم خندیدن و توصیه های مدیر اهل دود در مورد بلوغ و تصویرهایی از جهنم که هنوز هم مو به تن آدم سیخ می کنند. تفریح سالم مسخره کردن همکلاسی ها و مردم توی خیابان بود که انقدر بدبختی داشتند که حسابمان نکنند. هر روز صف. هر روز ناظم. یک نفر از ته کلاس معلم را فحش می داد و میزد از کلاس بیرون. اگر یقه ات را می بستی و عضو بسیج مدرسه می شدی مدیر برایت آرزوی شهادت می کرد. شانس آوردم و الا همین امشب باید با رویای کلاشینکف می خوابیدم. اوج خوشبختی موقع زنگ تفریح با لقمه های بربری و ماست موسیر از حلقوممان میرفت در انتظار دفع شدن. دو نفر را اخراج کردند. دلیلش وبلاگ را هم به کثافت می کشد. معلم عقایدش را می گفت و ما میپذیرفتیم. دعا میخواندند و ما آمین می گفتیم و هیچ وقت کسی نگفت دعا کن. نکردیم. نمی دانستیم باید بکنیم. همان که یقه می بست، دیروز شنیدم معتاد شده. شک نداشتیم، شک نداشتیم که جایگاهمان انتهای همان جهنمی است که مدیر همیشه می گفت. جلسات دعا هم دیگر کارایی نداشتند، همین بود که هیچ وقت تعطیل نشدند.


پ.ن. ده سال پیش مصادف با ورود من به مدرسه یا حتی دوره راهنمایی نیست. اواسط سال دوم راهنمایی بود و از سفری طولانی برگشته بودیم تازه ...