تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

گناه


خدا نکند چیزی که فکر می کنم درست باشد. دیگر اسمت را هم نخواهم آورد. آخرین کارم دعاست بلکه خدا ببخشدت.

- راضیه دختر آقای محمدی.
حمید که این را گفت یکه خوردم. از طرفی باورم نمی شد و از طرفی خود خوری می کردم که ای کاش اینقدر پاپیچش نشده بودم. حمید همیشه با من رو راست بوده. بعید می دانم دروغ گفته باشد. شاید سر به سرم می گذارد.
- حمید چرند نگو.
در حالی که علیرغم میلم موضوع را باور کرده ام با نابوری متظاهرانه ای می گویم.
- خودت خواستی بدونی. چرند نمی گم.
- بگو جان مادرم.
- جان مادرم.
نگاهم را از صورت حمید جدا می کنم و به زمین خیره می شوم. چهره مصمم آقای محمدی جلوی چشمم می آید. پشت تریبون در حالی که چشم غره به بچه ها می رود در حال صحبت است. آقای محمدی ، دخترش راضیه. پذیرشش برایم سخت است. یک سالی هست که راضیه نامزد کرده. اتفاقا نامزدش از دوستان نزدیک برادرم است. دوباره به صورت حمید نگاه می کنم. چیزی از پشیمانی در نگاهش نیست. دوباره به مقابلم خیره می شوم. من تا به حال ندیدم که راضیه تنها تا سر خیابان هم برود. آقای محمدی را یادم می آید. جلوی دفتر با تمسخر سرم داد زد که چیه کلتو گریس مالی کردی ! به سرم روغن بادام زده بودم. آقای محمدی می گفت این کارها جلف بازی است. حتی یکی از بچه های سال اول را به خاطر اینکه دختربازی کرده بود از مدرسه انداخت بیرون. حقش بود. حمید با صورت سرخ شده نگاهم می کند. می خواهد چیزی بگوید. چشمهایش برق می زند. با لحنی احمقانه می پرسد :
- به نظرت ایرادی داره آدم با دختری که سه سال از خودش بزرگتره ازدواج بکنه ؟
از کوره در می روم. حقش است یک کتک سیر بزنمش. شنیدن این حرف آن هم از حمید که هنوز پشت لبش هم سبز نشده از یک طرف آتشم می زند و از طرفی به تمسخر وادارم می کند.
- آخه دیوانه، احمق نمی گی اگه محمدی بفهمه چه بلایی سرت میاره. تو خائنی. نمک خوردی نمکدون می شکنی. ازدواج ! داداش من بیست و شیش سالشه هنوز نگفته ازدواج !
حمید چند وقتی هست که عوض شده. کمی رند شده. بعضی وقتها حرفای چرند از او می شنوم. یک بار حتی داشت کفر می گفت. نمی دانم چه کسی زیر پایش نشسته یا با کی دمخور شده. می خواهم دنبال حاج آقا صالحی بروم و از او بخواهم با حمید صحبت کند. مدتیست که حتی مسجد هم درست و حسابی نمی آید.
- آخه ...
- هیچی نگو، بابا به قران درست نیست. اصلا وایسا ببینم. تو فقط باهش حرف می زنی و می بینیش. آره ؟
نگاهش را می دزدد و جواب می دهد.
- آره.
- نکنه ..!
نظرات 3 + ارسال نظر
مهدی یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:08 ب.ظ

حسین جون داستانات خیلی قشنگه . پیچیدگی جذابی داره . صحنه سازیات فوق العاده ست . دمت گرم . خیلی حال کردم .

سلام داداش مهدی گل. نظر لطفته عزیزم.

مریم پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 ب.ظ

حتی مسجد هم درست حسابی نمیاد
یعنی چی شده؟
جالب بود

اینها برداشتهای راویه. یه مساله از دید یکی کفره از دید یکی ایمان خالص !

bibal یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:06 ب.ظ http://bibal.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد