تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

همه چیز، یک اتفاق


پیاده رو را قدم می زد. آرام. و گاهی تند. سرش پایین بود و لبخند از روی لبانش نمی رفت. چند بار برگشت و پشت سرش را نگاه کرد و باز راهش را ادامه داد. آفتاب ملایم از لابه لای ابرهای بُره بُره روی موهای جو گندمی اش جا خوش کرده بود. کفشهاش را برانداز می کرد که با ریتم یکنواختی به نوبت جلوی چشمایش می آمدند. سل سی دو رِ می  رٍ فا می... . لبخند از روی لبانش نمی رفت. مردم به کارشان مشغول بودند. از کنارش می گذشتند گاهی هم اگر وقت می شد نگاهی به صورتش می انداختند و لبخندی که از لبانش نمی رفت. زیر لب چیزی زمزمه می کرد. سرش را بالا آورد. ریتم راه رفتنش را تند تر کرد. صدای پیانو می شنید. خیلی آرام نواخته می شد. به چهره ها نگاه می کرد. چشمانش امتداد پیاده رو را نشانه گرفت. جلوتر از خودش حرکت می کردند. انتهای پیاده رو خودش را دید. شک کرد. گذاشت نزدیک تر شود. خودش بود. می دانست خودش است. تصویر نیست. هیچ حسی نداشت. بی هیچ هیجانی همینطور که زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد و مراقب بود ریتم قدم برداشتنش به هم نخورد خیره به خودش بود. خودش بود. اما قدمهایش ریتم دیگری داشت. سل سی دو دو  سی سل دو ... . نگاهش را به لبان خودش که از رو برو می آمد دوخت. چیزی زمزمه می کرد. بی لبخند و هنوز لبخند از روی لبانش نمی رفت. چشمهایش بازتر از این نمی شد. خودش را برانداز می کرد. صدای پیانو را دیگر نمی شنید. کم کم دو حس در وجودش شکل گرفت. اول تعجب و بعد خواهش. تعجب از اینکه خودش را که حالا مطمئن بود خودش است شکسته می دید، چهره اش غم دار بود و این غم چشم را کور می کرد. صدای طبل داشت. با اینکه هنوز فاصله داشتند صدایش را می  شنید. لبخند از لبش نمی رفت. نزدیکتر که شد، به خودش، همچنان نگاهش می کرد با اینکه او چشمهایش به زمین بود و زیر لب چیزی زمزمه می کرد و قدمهایش در هم و برهم بود. با نگاهش از چشمان خودش که از روبرو می آمد خواهش می کرد، تمنا می کرد که بلکه او هم به چشمانش نگاه کنند. تنها چند متر از هم فاصله داشتند. چند قدم کوچک. لبخند از روی لبانش نمی رفت. برای لحظه ای کنار هم قرار گرفتند و از هم گذر کردند. نگاهش روی سنگفرش پیاده رو بود. زیر لب چیزی زمزمه می کرد. مردم از کنارش می گذشتند و گاهی اگر وقت می شد نگاهی به صورتش می انداختند. آفتاب چشمش را می زد. صدای موتور سیکلت ها آزارش می داد. فکرش مشغول بود و در چهره اش غم فریاد می زد. صدای طبل می شنید.

نظرات 8 + ارسال نظر
احسان سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:38 ق.ظ http://aber.blogsky.com

مثل همیشه شاهکار . ولی این دفعه شاهکار تر چرا که هنر موسیقی به هنر قلم اضافه شد . اون حالت (( من )) اول رو منم بعضی وقت ها دارم . وقتی که اعصابم آرومه . می فهمی که ؟ اگه بذارن .

ع.خ سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:09 ق.ظ

بسیار غامض بود

مریم چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:05 ق.ظ

این یه تیکه رو خوب حس کردم:
جلوتر از خودش حرکت می کردند.

تو این داستانک هاتو چه میکنی حسین فقط میذاری تو و بلاگ؟

فعلا که بله. فقط می ذارم اینجا توی وبلاگ.

سالی چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:26 ق.ظ

احسان خیلی باحالی(:
ولی....

احسان در کل باحاله ولی ..... این مهمه :دی

حسین چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 ب.ظ http://ialone.ir

خودم : یکی از نظراتو پاک کردم ( غیر اسپم !‌) و این اتفاق اولین باره که توی تاریخ وبلاگنویسی من می افته. مصلحت اندیشی بود.

عجب !

محمد چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:08 ب.ظ

چی نوشته بود حسین؟

از اون سوالا بودا ! بی خیال بابا

احسان پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 ق.ظ http://aber.blogsky.com

آدما گاهی اشتباه می کنند . مخصوصا احسان . امیدوارم منو ببخشید .
ولی . . .

bibal یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:45 ب.ظ http://bibal.blogsky.com

خداااااااااااااااااا کمکم کن من اصلا هیچی نمیفهمم پس بهتره برم بمیرم. ولی حیف که به خاطره یه نفر باید زنده باشم ینی می خوام که زنده باشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد