تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

خاطراتی از یک خواب


بعضی وقتا آدم کارهایی رو می کنه که همه عمر ازشون متنفر بوده و اعتقاد داشته و هنوز هم داره که کار بدیه و حتی این اعتقاد بعدا هم ادامه داره اما از کاری که کرده پشیمون نمیشه ! پدر من آدم پولدار و معروفی بود. توی بازار رو اسمش قسم می خوردن. مادرم مدیر مدرسه بود. دو تا خواهر دارم که یکیش هم سنمه و اونیکی چهار پنج سالی از ما کوچیکتر. پدر مادر من خسیس نبودن اما به شدت کودن و دیر فهم بودن. نمی دونم چرا ! انگار یه چیزی اینارو جادو کرده. براشون یه اتاق درست کرده و انداختتشون اون تو. اون اتاقه هم همینطور تو یه مسیری میره واسه خودش و اینارو هم میبره. از اتوبوس پیاره میشم. هوا گرفته اس. سال اول ورود به دانشگاه شاید یک طورایی دوران طلایی زندگی من محسوب بشه. شهر جدید، محیط جدید، دوستای جدید و از همه مهمتر دوری از اون خونه نکبت بار. روزگار قشنگی بود با اینکه ظاهر خوابگاه خیلی کثیفتر و چندش آورتر از خونه اعیونی ما بود اما انگار که مدتهاست خونه منه و واقعا از بودن اونجا لذت می بردم. یادش بخیر چقدر به سر و وضعمون می رسیدیم. اکیپی بودیم که تو دانشگاه همه دخترا واسه رفیق شدن باهامون سر و دست می شکستن. انتهای این خیابون یه چهار راهه و اون دست چهار راه یه رستوران به اسم شب ، اونجا محل کار منه. از ترم سوم دانشگاه با چند تا از بچه ها یه خونه اجاره کردیم. اون موقع تفریحمون لاس زدن با دخترا، گوش دادن به آهنگای محسن چاوشی و رضا صادقی، نشستن تو خونه و قلیون کشیدن، خیابون گردی، گاهی هم کتاب خوندن بود. ناصر یکی از همخونه ای ها گیتار می زد و صدای خوبی هم داشت. پس بهترین تفریح ما موقعی بود که چیزی میرفتیم بالا و ناصر برامون آهنگای شادمهر و سیاوش قمیشی می خوند و ما هم تو ستاره نوردیهامون باهاش زمزمه می کردیم. تقریبا برنامه هر هفته مون شده بود و مهمترین مشکل که معمولا مشکل مالیه برای هیچکدوم ما وجود نداشت. چقدر این مردم زندگیو جدی گرفتن. نگاهشون کن. یک ساعت جلوی آینه وایستادن، بهترین عطرو زدن و حالا هم سعی می کنن خودشونو مهم و جدی نشون بدن. ای بابا. حتی اون بدبخت بیچاره هاشونم. خانواده و فامیل ما همه به شدت مذهبی بودن. درسته خانواده ما کمتر، اما به هر حال جو همین بود. دایی عمو خاله... همه و این موضوع یک دیدگاه رو در کل فامیل جا انداخته بود. اینکه خوب بودن یک آدم بستگی به میزان مذهبی بودنش داره، اینکه مسجد میره یا نه،کارای خیر میکنه یا نه، یه وقت دنبال دختر بازی و اینطور مسائل نباشه، اینکه فقط آهنگ افتخاری و بسطامی گوش کنه و اگه جوونتر بود نهایتا محمد اصفهانی و اینطور چیزا. همین موضوع هم دلیل بود که پیش همدیگه همه این کارهای قانونا خوب رو انجام می دادن و به این ترتیب ارج و قربشون تو فامیل و آشنا بالا می رفت. البته این ظاهر قضیه بود. عموی بزرگم تریاکی بود و دایی هام به شدت چشم چرون. پدرم هم همینطور بود. یکی از عموهام که از همه کوچیکتر بود وقتی من بچه بودم بار و بندیلشو بست و رفت خارج. اونموقع نمی فهمیدم چرا. این یارو رو می بینی از روبرو میاد. چشاش جفت چشای سعیده. به خدا دلم هر روز کباب میشه. نمی دونم دیگه هیچ وقت امکانش پیش میاد که خاطره اون شب حرومزاده رو فراموش کنم. ترم هفت دانشگاه بودیم که با هم قرار گذاشتیم بمونیم همین شهرو کار و کاسبی با هم راه بندازیم. رویایی ترین دوستیو داشتیم و هیچ کدوم هم دلمون نمی خواست به محیط پر از زنجیر خونه بر گردیم. این رستورانه شبه. من اینجا کار می کنم. کار من نیم ساعت دیگه شروع میشه. چهار سال پیش بود و آخرین ترم دوران دانشجویی رو می گذروندیم. سعید و فرشاد رفته بودن یه بطر عرق سگی گرفته بودن واسه شب که بازم پاتیل بشیم و خوش بگذره. اون چند سال واقعا شورشو دراورده بودیم. من چند روزی بود که معده ام به شدت درد می کرد و میسوخت. از دست شربت و قرص هم کاری بر نمی اومد. دکتر تهدید کرد که ممکنه معده ام برای همیشه از کار بیافته. ساعت ده شب بود، بچه ها شروع کرده بودن به خوردن و منم داشتم باهاشون می گفتم و می خندیدم و فحش میدادم به این شانس که آخه چه وقته معده درده ! نیم ساعت چهل دقیقه ای گذشته بود و ناصر که داشت گیتار میزد یه هو عین مجسمه خشکش زد و گیتار از دستش افتاد. رفتم طرفش گفتم چته ؟ گفت چشام و بدنش شروع کرد به لرزیدن. همین حرف کافی بود تا سعید و فرشادم به خودشون بیان و من هنوز نفهمیده بودم چه خبره. ناصرو بردم تو آشپز خونه و صورتشو شستم دیدم داد وبیداد سعید و فرشاد هم بلند شده. برام باور کردنی نبود. وحشتناک شوکه شده بودم. داشتن کور میشدن ! به همین راحتی و هیچ کاریش نمی شد کرد. وضعیت بدی بود. سعید همونجا وسط اتاق تگری زد و فرشاد از ترس داشت بیهوش میشد. دستپاچه شدم. زنگ زدم به اورژانس و یک دفعه تصمیم گرفتم خودم توی خونه نباشم. درارو باز کردم و رفتم سر کوچه. نیم ساعت بعد آمبولانس اومد و یک ربع بعد سه تا جنازه که هر سه تا رگشونو زده بودن بیرون آوردن. منم همون لحظه بیهوش شدم. وقتی به خودم اومدم توی آمبولانس بودم. دور و بر پر ماشین پلیس و آمبولانس و مردم بود. یه طوری از مخمصه در رفتم و از اولین مغازه یه بسته تیغ خریدم که منم خودمو خلاص کنم بره پی کارش اما جرات نکردم و الان. من ظهر و شب اینجا گیتار میزنم. این گیتاره ناصره، توی اون مدت یه چیزایی بهم یاد داده بود و بعد اونم خودم کلی باهاش تمرین کردم و اشک ریختم. الان برات یکی از آهنگامو می خونم :

زندگی، یه خوابه  /  که شاید تو دیدی

همه چی سرابه  / تو دشت پلیدی

....

نظرات 3 + ارسال نظر
احسان دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:32 ب.ظ http://aber.blogsky.com

گاهی هم کتاب ! کنار اون همه . . . ولی قبول کن که یه جورایی خیلی سیاه نمایی بود . نه ؟ دیگه سه تاشون هم که رگ نمی زنن . تازه ! چرا تو نزدی ؟ ( این تلافی به چالش کشیدن من )
و اینکه . . .
بماند . شاید تجربه ی مشابه . اما کلا قشنگ بود . باز هم شکایت از مذهب سالاری !

احسان برای خود من در مورد این داستان الان این مهمه که آیا راوی داره راست می گه ؟ دروغ میگه ؟ روایت خودشو از اتفاقی که شاید یه طور دیگه بوده میگه ؟ یا اینکه این داستانیه که کلا زاییده ذهن راویه !

bibal یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:04 ق.ظ http://bibal.blogsky.com

سایه دوشنبه 29 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:17 ب.ظ

سلام زندگی مذهب اونم مذهب واقعی باشه بهتر بگم خدا نقش داشته باشه خودکشی و عرق و....معنا نداره شعار نیست تجربه شخصیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد