تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

خبر داری



تو از دردم خبر داری
نگو نه، خوب می دانیم
من و تنهایی و شبگردی و
کِنت ...

تصادف


وقتی به عادت هر روز صبح روی بالکن رفتم تا هوایی بخورم ضربه محکمی به سرم خورد و نقش زمین شدم. شاید توپ بچه های همسایه بوده یا اینکه کسی با چوب بیسبال کنار در بالکن منتظر آمدن من بوده ! یک قاتل یا یک سارق ! در هر صورت من کف بالکن بودم و جز سقف نم خورده و کثیف بالکن که لامپ کوچکی را وسطش داشت نمی دیدم. چند بار پلک زدم، با ترس نگاهی به دست و پایم کردم و بعد چشمانم را بستم. یک جور بی حسی خاص در بدنم شروع به پخش شدن کرده بود. خوابم گرفته بود. مثل اینکه ساعت پنج صبح به زور از خواب بیدارم کرده باشند و من حاضر به هرکاری بودم که چند ثانیه هم که شده بخوابم. اما بستن چشمهایم برای اینکه خوابم ببرد کافی نبود و حتی کمکم هم نمی کرد. شروع کردم به فکر کردن. درباره چیزهای مهمی که بیشتر از هرچیزی ذهنم را مشغول کرده بودند. یک چیزهایی مثل آرزوهایم. خوابم برد. بیدار که شدم روی درخت بودم، روبروی بالکن. آمدم داد بزنم که صدای ناهنجاری از هنجره ام خارج شد و همزمان با همان داد زدن متوجه توده ی پر روی بدنم و پاهای لاغر و ناخونهای کشیده ام شدم که یک شاخه نازک را محکم در بر گرفته بودند. در بهت بودم که شاخه شکست و در حالی که هنوز چسبیده بودمش هر لحظه به سطح زمین نزدیکتر می شدم. صدای کلاغ می آمد و همچنین سر و صدای آزاردهنده بچه های همسایه. در حالی که به برخورد با زمین نزدیکتر می شدم و شاخه ها همه جای بدنم را زخم می کردند روی پشت بام چند کلاغ را دیدم که یکیشان بالهایش را باز کرد و به طرف خورشید پرواز کرد و در نور ناپدید شد. فهمیدم که می توانم از بالهایم استفاده کنم و کردم. با همه وجود بال می زدم تا به سمت نور بروم. به همان مسیری که کلاغ رفت. نمی دیدمش. اشک جلوی چشمانم را گرفته بود. شاخه را هنوز چسبیده بودم. سنگین بود و نمی گذاشت اوج بگیرم. سرم را به پاهایم رساندم تا با منقارم شاخه را جدا کنم. صدای بچه ها بلندتر و بلندتر می شد. یک مرتبه همه اطرافم پر شد از پرهای سیاه رنگ که آرام آرام و با آهنگی یکنواخت پایین می آمدند. نتوانستم بخوابم. چشمهایم را باز کردم.  پرنده ای نیمه جان کنارم افتاده بود و با چشمانش زل زده بود به من.