تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

خالی

خالی !

هزارتوی پن


امروز به طور اتفاقی فیلم فوق العاده شگفت انگیز هزارتوی پن Pan's Labyrinth محصول سال ۲۰۰۶ و به کارگردانی گیرمو دل تورو را دیدم. هزار توی پن اثری فانتزی است که در اسپانیای ۱۹۴۴، زمان مبارزه گروه های مردمی با حکومت فاشیست اتفاق می افتد. فیلم روایتگر زندگی دختربچه ای به نام  اُفیلیا است که به همراه مادر باردارش پس از یک سفر طولانی به مقر فرماندهی یک نظامی فاشیست -کاپیتان- ( ناپدری افیلیا ) می رسند و در آنجا مستقر می شوند تا بچه کاپیتان متولد شود. افیلیا علاقه مند به مطالعه کتاب و معتقد به جادو و پری هاست و این باعث می شود چیزهایی را ببیند که دیگران نمی بینند. فیلم دو داستان موازی را در کنار هم پیش می برد. سفر افیلیا به منطقه زیر زمین، دیدارش با فان -موجودی افسانه ای- و سه مرحله ای که باید قبل از کامل شدن ماه پشت سر بگذارد و حکایت مبارزه مخالفان حکومت و ماموران بی رحم فاشیست. هر دو داستان کامل و بی نقصند. داستان اول بخش فانتزی فیلم است. در واقع نماینده دوران کودکی است که شبیه دنیای قصه هاست. دنیای پریان. در جایی از فیلم مادر افیلیا او را خطاب قرار می دهد که : 

- تو داری بزرگتر میشی ، به زودی میبینی که دنیای واقعی با داستانهای پری ها متفاوته. دنیای واقعی محل بیرحمیه و تو بالاخره اینو یاد میگیری.

هزارتو ، در فیلم جایی است که در نهایت دنیای واقعی و دنیای فانتزی افیلیا را به هم پیوند می زند. شاید بتوان همه چیزهای خارق العاده فیلم را نتیجه فکر و خیالهای کودکانه افیلیا و تاثیر کتابها بر او دانست. همانطور که در جایی از فیلم کاپیتان خطاب به مادر افیلیا می گوید :

- این کتابای چرندی که میدی دستش اینطوریش کرده.

اما اگر این فرض را هم بپذیریم پیام فیلم با قوت سر جایش باقی می ماند. افیلیا یک پرنسس بوده در دنیای زیر زمین که روزی تصمیم میگیرد دنیای بیرون، دنیای انسانها را ببیند اما به محظ ورود به این دنیا نور خورشید او را کور و حافظه اش را پاک میکند و در نهایت روزی میمیرد. اما پدرش همواره معتقد بوده که روح او باز خواهد گشت شاید در شکلی دیگر و دنیایی دیگر. افیلیا یک انسان است. او جایگاهی ازلی در دنیایی دیگر داشته و به انتخاب خودش به این دنیا آمده. مراحلی را هر چند با لغزش و خطا پشت سر گذاشته و در نهایت به جایگاه ابدی اش می رود ( هر چند این جایگاه هم شاید ابدی نباشد ) این نگاه فلسفی و عرفانی ( من این دیدگاه را رد یا تایید نمی کنم، تنها برداشت من از فیلم بوده نه نظر شخصی ) در فیلم با روایت داستان شگفت انگیز افیلیا و ارتباطش با پری ها لحظه لحظه شکل می گیرد و همزمانی اش با داستان آدمهای واقعی که هر یک روشی را در زندگی پیش گرفته اند و انطباق زیبا و استثنایی دو داستان با هم در انتهای فیلم به ما می فهماند که داستان افیلیا داستان زندگی آدمهاست. آدمهایی که در بودنشان مجبور نبوده اند اما برای بازگشتشان مجبورند که راه پر پیچ و خمی را طی کنند. گذشته از داستان فوق العاده فیلم بازی بازیگران خصوصا ایوانا بکوور در نقش افیلیا، فیلمبرداری و جلوه های ویژه و موسیقی عالی و تاثیر گذار فیلم، هزار توی پن را به اثری ماندگار تبدیل کرده. این فیلم چند سال پیش از شبکه چهار هم پخش شد که خوب صد البته دیدن فیلم در زبان اصلی لطف دیگری دارد. فیلم بیشتر از این ها حرف برای گفتن دارد و همینطور در ذهن من. اما دستم بیشتر از این فعلا به نوشتن نمیرود. چرا ؟! نمی دانم.

جبر انرژیایی


یک :

حمید : نادرو می شناسی ؟

فرهاد : کدوم نادر ؟

- نادر سلیمی، پسر حاجی محسن.

- خوب.

- دیروز توی یه ماشینی دیدمش که نگو. حتما مال خودشه. تازه خریده.

- اون سوار نشه من سوار شم. تا دیروز دوچرخه حالا ...


دو :

سامان : خبر این پسره فرهاد بهت رسیده ؟

نادر : نه چطور مگه ؟

- هیچی میگن دانشگا قبول شده خارج.

- نه بابا ؟ حالا کجا ؟

- اگه اشتبا نکنم فرانسه یا سوئد دقیق یادم نیست.

- کشکی کشکی میره برای خودش عشق و حال ...


سه :

چند ماه بعد نادر هنگام برگشتن از شمال با ماشین جدیدش چپ می کند. همسرش میمیرد و خودش هم از گردن به پایین فلج می شود.  فرهاد هم بعد از یک ماه اقامت در فرانسه بر اثر سکته مغذی جانش را از دست می دهد !


پ.ن. بیش از حد عذاب آور است. مجموع انرژی های منفی و ضعف انرژی مثبتی که حریف نمی شود و عذاب آورتر اینکه حجم زیادی از این انرژی منفی از طرف کسانی روانه مان می شود که اسمشان را می گذاریم آشنا، دوست، همسایه، فامیل که خیلی وقتها حتی بدون اینکه بدانند یا بخواهند تاثیر نا مطلوبشان را می کذارند. این طرف ها ناخوداگاه، مردم از موفقیت دیگران ناراحت می شوند، دست خودشان نیست ! به همین دلیل هم :


چهار :

حمید : به به آقا سامان گل.

سامان : سلام دا حمید. خوبی ؟ چه خبرا ؟

حمید : مخلصیم. ما که بی خبریم از همه جا. شما چطوری ؟ کار و بار به راهه ؟

سامان : شکر، نه والا. اوضا اصلا مناسب نیست. وضع بازار خرابه. خودت که خبر داری.

حمید : آره حقیقتن خیلی وضعه بدیه ! هشتمون گرو نهمونه.


پنج :

حمید تابستان امسال آنتالیا بود و سامان با اهل و عیال چین، اما کسی چیزی نفهمید.

اینک پیاده رو


پیاده رو را دوست دارم همانطور که پیاده روی را و همانطور که پیاده شدن را ! مردم پیاده با سواره ها فرق دارند و همه چیز وقتی پیاده باشی معنای دیگری خواهند داشت. چندصد متر بیشتر نیست اما دنیایی فراتر از یک کهکشان را در مقابل چشمانم میگذارد. مرور خاطرات مرد کهنسالی که از کنارم می گذرد. چشمان دختر بچه بغض کرده ای که دست مادرش را سفت گرفته. کفش های براق جوان تحصیل کرده ای که به سمت ایستگاه تاکسی در حرکت است. میوه های گندیده ای که لابه لای میوه های سالم از دست میوه فروش داخل کیسه ریخته می شود. قطرات عرق روی پیشانی مرد میوه فروش. چسب کوچک روی بینی دختر جوانی که با افتخار سرش را بالا گرفته و به دوستش لبخند می زند. جاروی رفتگر شهرداری. داد و بیداد دستفروش. نگاه کودکی که خوابش برده. خواب کودکی که خوابش برده. خواب. کودک. برده.

الان که این جوونارو می بینم دلم میسوزه به حالشون، دوره جوونی ما کی اینطوری بود، کار میکردیم سختی میکشیدیم ولی حالمونم میبردیم. نگاش کن این پسره رو، قیافه ها همه افسرده. نمیدونم چی به روز اینا آوردن تفریشون شده تخمه شکستن. مامان چرا اون عروسکرو برام نمی خره ؟ چرا زهرا داشته باشه. اگه چهار ماه صرفه جویی کنم با اون پول توی بانک فعلا یه پراید میگیرم که مجبور نشم هر روز لای این همه آدم درب و داغون بیام دنبال تاکسی. داره دیر میشه. این خانم رضایی خوب گذینه ایه باید ته و توشو امروز درارم تا اینم از دستم نرفته. آخ ! بانک یادم رفت. ای بی پدر بمونی ناصر که سیا روزم کردی. آبرو برام نذاشتی.  - شد دو و نیم کیلو آقا . خوبه ؟ - بله چقدر میشه ؟ - دو تومن قابلیم نداره. - بفرمایید. گفتم بیاد ور دست خودم. یه کاری بکنه. روسری شالی هزار. روسری شالی هزار. بیا ارزونش کردم. کره خر از صبح یکی ام نخریدن. روسری شالی روسری شالی. حیثیتشو میبرم حالا.ببین دیگه. خواهرش باز با علی میا بیرون. روسری شالی آخرین مدل فقط هزار بدو که تموم شد. اوه عجب گوشتیه. - بیا یه روسری ببر به دماغتم میا. - آشغال. - هه هه... . می دونم دیگه الان فرشته آتیش گرفته. از چشماش معلومه. امروز حسابی میزنه پشت سرم ولی همین که همشون میسوزن بسه. حالا بزار تولد سارا می خواد لباس آبیرو بپوشه. همچین اونجا بزنم تو روش. شهربانو رفتنیه. بیچاره شدم. این هفته هم روز کارم از بخت بد. - خسته نباسی حاجی. - سلامت باشی. نمیدونم رضا داروهارو جور کرد یا نه. خدا خیرش بده. اینم نداشتیم خدا می دونه چی به روزمون میومد.

برای لحظه ای ذهنم خالی می شود. صورت کودک روی شانه مادر جوانش و مقابل من است. چشمهایش بسته است. نگاهش می کنم. فقط. می خواهم جای او هم فکر کنم. به خودم فشار می آورم. نمی شود. آرام چشمانم را می بندم. همه چیز مبهم است. موجودات غول پیکری که شکل و رنگشان با من فرق دارد. روسری شالی مد روز . خوابم در هم میشکند. احساس می کنم مدتها گذشته. نگاهی به خودم و قدمهایم می اندازم. یک نفر از روبرو زل زده به من. سرم را پایین می اندازم و سریع تر راه می روم. پیاده. صدای خاصی نمی شنوم. احساس کسی را دارم که همسفرانش وسط راه پیاده اش کرده باشند.

همه چیز، یک اتفاق


پیاده رو را قدم می زد. آرام. و گاهی تند. سرش پایین بود و لبخند از روی لبانش نمی رفت. چند بار برگشت و پشت سرش را نگاه کرد و باز راهش را ادامه داد. آفتاب ملایم از لابه لای ابرهای بُره بُره روی موهای جو گندمی اش جا خوش کرده بود. کفشهاش را برانداز می کرد که با ریتم یکنواختی به نوبت جلوی چشمایش می آمدند. سل سی دو رِ می  رٍ فا می... . لبخند از روی لبانش نمی رفت. مردم به کارشان مشغول بودند. از کنارش می گذشتند گاهی هم اگر وقت می شد نگاهی به صورتش می انداختند و لبخندی که از لبانش نمی رفت. زیر لب چیزی زمزمه می کرد. سرش را بالا آورد. ریتم راه رفتنش را تند تر کرد. صدای پیانو می شنید. خیلی آرام نواخته می شد. به چهره ها نگاه می کرد. چشمانش امتداد پیاده رو را نشانه گرفت. جلوتر از خودش حرکت می کردند. انتهای پیاده رو خودش را دید. شک کرد. گذاشت نزدیک تر شود. خودش بود. می دانست خودش است. تصویر نیست. هیچ حسی نداشت. بی هیچ هیجانی همینطور که زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد و مراقب بود ریتم قدم برداشتنش به هم نخورد خیره به خودش بود. خودش بود. اما قدمهایش ریتم دیگری داشت. سل سی دو دو  سی سل دو ... . نگاهش را به لبان خودش که از رو برو می آمد دوخت. چیزی زمزمه می کرد. بی لبخند و هنوز لبخند از روی لبانش نمی رفت. چشمهایش بازتر از این نمی شد. خودش را برانداز می کرد. صدای پیانو را دیگر نمی شنید. کم کم دو حس در وجودش شکل گرفت. اول تعجب و بعد خواهش. تعجب از اینکه خودش را که حالا مطمئن بود خودش است شکسته می دید، چهره اش غم دار بود و این غم چشم را کور می کرد. صدای طبل داشت. با اینکه هنوز فاصله داشتند صدایش را می  شنید. لبخند از لبش نمی رفت. نزدیکتر که شد، به خودش، همچنان نگاهش می کرد با اینکه او چشمهایش به زمین بود و زیر لب چیزی زمزمه می کرد و قدمهایش در هم و برهم بود. با نگاهش از چشمان خودش که از روبرو می آمد خواهش می کرد، تمنا می کرد که بلکه او هم به چشمانش نگاه کنند. تنها چند متر از هم فاصله داشتند. چند قدم کوچک. لبخند از روی لبانش نمی رفت. برای لحظه ای کنار هم قرار گرفتند و از هم گذر کردند. نگاهش روی سنگفرش پیاده رو بود. زیر لب چیزی زمزمه می کرد. مردم از کنارش می گذشتند و گاهی اگر وقت می شد نگاهی به صورتش می انداختند. آفتاب چشمش را می زد. صدای موتور سیکلت ها آزارش می داد. فکرش مشغول بود و در چهره اش غم فریاد می زد. صدای طبل می شنید.