تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

سرگذشت شگفت انگیز آقا غلام


در همسایگی ما پیر مردی زندگی میکرد به نام آقا غلام که دو سه سال پیش به خاطر سکته قلبی توی بیمارستان درگذشت. از روزی که به خاطر دارم در مورد آقا غلام حرف و حدیث بسیاره و قشنگ یادمه وقتی که بچه بودیم و آقا غلام سرحالتر از این روزها بود عصر ها برای ما قصه های شگفت انگیزی از زندگیش و جنگش با غول ها و چیزهای عجیب و غریب دیگه میگفت. غلام دو تا پسر دو قلو داشت که هر دو رو فرستاده بود خارج تا چند ماه پیش که یکیشون برگشت و یک ماهی رو اینجا سپری کرد. یک روز به همراه یکی از دوستام که حالا بعد مدتها مشتاق شده بودیم داستان واقعی زندگی این مرد رو بدونیم پیش پسرش رفتیم و ازش خواستیم داستان پدرشو برامون بازگو کنه. قبول کرد و قرارمون یک ساعت دیگه کنار ساحل شد. اشتیاق زیادی داشتیم و با یادآوری حرفهای آقا غلام می خواستیم از همه چیز بپرسیم و چیزی رو از دست ندیم. محمود پسر آقا غلام سر وقت آمد، از جا بلند شدیم و تعارفش کردیم روی نیمکت بشینه، نشست و ما هم دو طرفش. خواستم حرفی بزنم که با آرامش گفت : این قصه زندگی آقا غلامه. از اینجا به بعد از زبان محمود قصه رو برای شما هم می گم البته باید منو ببخشید چون ممکنه خیلی چیزها از یادم رفته باشه.

در یک کلبه چوبی کنار دریا در حالی که سیل شدیدی به راه افتاده بود پسری به دنیا آمد. نیمه شب بود. آسمان به شدت می غرید و شیشه ها را می لرزاند. در اثر رعد ناگهان خانه آتش گرفت. مادر وضعیت خوبی نداشت و قابله هم نوزاد تازه به دنیا آمده را نگه داشته بود. ستونهای چوبی پشت سر هم فرو می ریختند تا جایی که دیگر هیچ امیدی برای رهایی وجود نداشت. از همه چشمها اشک سرازیر بود به جز نوزاد متولد شده که با درخششی عجیب به در ورودی خانه خیره شده بود و طولی نکشید که در خانه باز شد و یک پری دریایی وارد آتش شد و هر سه را بیرون آورد و قبل از آنکه به داخل آب برگردد به مادر گفت اسم این بچه باید غلام باشد. و رفت. غلام هر روز بزرگتر می شد. او از همه هم سن و سالهایش یک سر و گردن بالاتر بود. هم باهوش تر و هم قوی تر. یک روز در راه برگشت از مدرسه یک دسته گرگ جلوی راه غلام و دوستانش را می گیرند. در حالی که همه وحشت کرده بودند غلام به سمت گرگها رفت. از بین گرگها یکی جلو آمد و به غلام گفت اگر در مبارزه با من پیروز شوی از خون تو و دوستانت می گذریم و تو رئیس ما خواهی شد. غلام پذیرفت و در جنگی که نزدیک به شش ساعت طول کشید گرگ را شکست داد. با سر و صورت خونی و زخمی از جایش بلند شد و دستش را با افتخار بالا برد. چند نفر از همکلاسی ها از سر حسادت راهشان را کج کردند اما بقیه دور غلام حلقه زدند. غلام مدتها رئیس گرگها بود تا اینکه یک شب که روی تخته سنگی مقابل دریا نشسته بود پشت گردنش دست کشید و متوجه شد که حسابی پشمالو شده. برای اولین بار وحشت کرد و نفسش بند آمد. همینطور که خشکش زده بود از دور نوری را در دریا دید که به سمتش می آمد. درست حدس زده بود. پری دریایی بود. غلام را در آغوش گرفت و پوستش را مثل روز اول کرد. ارتباط غلام با گرگها باعثش شده بود. بعد پری غلام را با خود به دریا برد و وسط دریا دایره ای سیاه رنگ را نشان غلام داد. یکی از گرگها سر از آب بیرون آورد و زوزه ای کشید. پری از غلام خواست که اگر یک روز هم از عمرش باقی مانده باشد این گرگ را نابود کند و غلام آن روز به پری دریایی قول داد و بعد از آن دیگر او را ندید. وقتی غلام به ساحل برگشت چند سال گذشته بود و متوجه شد که از هیچ موجود زنده ای خبری نیست. غلام دو سال راه رفت تا به یک دهکده رسید و در آنجا مشغول کار در سیرک شد. حیوانات رام او بودند و طولی نکشید که به شیر ها آواز خواندن و به گوسفند ها پرواز یاد داد. او آدم سرشناسی شده بود و مشکلات اهالی را حل می کرد و دیگر خودش روی صحنه سیرک نمی آمد. یک روز شیر مقابلش قرار گرفت و به او گفت این سرنوشت تو نیست. غلام به محظ شنیدن این حرف به راه افتاد و راه کویر را در پیش گرفت. در مسیر با هفت غول مختلف که هریک رنگ خاص خودش را داشت جنگید و همه را از پا دراورد تا اینکه به کویر رسید. در کویر به ارتش کویر پیوست و در جنگ با جن ها پیروز شدند و پادشاه به غلام پیشنهاد ازدواج با دختر کویر راداد. اما دختر کویر سرباز زد. غلام برای به دست آوردن دل این فرشته نیمی از کویر را گلباران کرد و دیگهای بزرگ بخار کارگذاشت تا اینکه ابر شکل گرفت و همه جا سبز و زیبا شد و بالاخره دختر کویر با او ازدواج کرد. بعد از آن غلام تا آخر عمر با فرشته اش زندگی کردند. بیست سال پیش به این شهر آمدند. غلام بارها به جنگ گرگ دریا رفت تا اینکه یک شب یعنی آخرین شب زندگی اش ...

محمود به اینجا که رسید اشک توی چشمهاش حلقه زد. چندتا نفس عمیق کشید و در حالی که به موجها و خورشید در حال غروب نگاه می کرد ادامه داد :

غلام به خاطر یک سکته ناقص در بیمارستان بود که خواب پری را دید و به یاد قولی که داده بود افتاد. از بیمارستان فرار کرد و به سمت دریا دوید در راه دسته گرگ ها که از او کینه داشتند به سویش حمله ور شدند اما غلام از پسشان برامد و به میان دریا و به گودال سیاه رسید و در جنگی نابرابر توانست دخل گرگ را بیاورد. در حالی که آب از خون او سرخ شده بود پری به به سمت غلام آمد. اشک در چشمان غلام حلقه زد. پری زخمهایش را خوب کرد و با هم به سمت آخر دریا رفتند ...

ماتم برده بود ، نمی دانم کی نگاهم را به سمت دریا برگردانده بودم، تکه کوچیکی از خورشید هنوز بیرون آب بود ، صداها رو درهم و برهم میشنیدم و بیشتر از همه صدای موجها. درست جایی که آب داشت خورشیدو می بلعید دو تا دلفین یا چیزی شبیه به اون دیدم که با هم از آب بیرون پریدن و چرخی توی هوا زدن و به آب برگشتن. محمود در حالی که اشکهاشو با دستمال پاک می کرد از ما دور شد.


در مورد آقا غلام اکثرا اینو می دونن که غلام سعادتی سرکارگر معدن بود و نیمی از عمرش توی مناطق کویری گذشته بود. بعد از مرگش حرف و حدیث در موردش زیاده. اون پسراشو خارج نفرستاد بلکه اونها تنهاش گذاشتن و نمی تونستن تحملش کنن. اون همه جا و برای همه کس قصه زندگیشو می گفت. قصه ای که باور ...



پ.ن. اینجا ( یعنی همین وبلاگ ) بعد از این یک مهمون ویژه داره که می خوام یک خیر مقدم ویژه بهشون بگم. خیلی خوش اومدید :)


پ.ن.۲ اینکه صفحه معرفی فیلم ها را تبدیل به یک وبلاگ جداگانه کردم به خاطر اینکه اینطور دسترسی راحتتر و بهتر خواهد یود. پس اونجا هم میبینمتون : CineBlog.ir

نمی دانم


این که زندگی می کنی یا عادت کرده ای زنده باشی مهم است. مقدمه. اگر فکر می کنی یک آدم علاف کم عقل روانی از سر بیکاری و خوشی زیاد نشسته و قصد نوشتن جملات پوچ مثلا فلسفی نا امید کننده دارد باید بگویم که صد در صد درست فکر می کنی و به خاطر وقت گرانبهایت توصیه می کنم از جایی که به اولین نقطه ( . ) رسیدی این نوشته را از جلوی چشمانت دور کنی و یا بالعکس. اگر همچنان هستی، دو حالت وجود دارد، یا کنجکاو شده ای و یا واقعا آنطور که گفتم فکر نمی کنی. اگر کنجکاوی عواقبش با خودت و نمی خواهم محرومت کنم و اگر تشنه ای می خواهم با هم به کنار همان چشمه برویم. آنجا که غروبهای زیادی را گذرانده ایم و از آبش نوشیده ایم. نشانی اش اینکه کسی راهش را نشانت نداد و خیلی ها بعد از اولین نقطه راهشان را کج کردند ، همان راهی که همیشه پر از آدمهاست. دیدیشان. حتما حس کرده ای، دیده ای در آب چشمه خودت را، زیباتری، بزرگتری و مرموزتر، اما نمی دانی که آنچه می بینی خودت هستی یا تصویری از آنچه که خیال می کنی باید باشی، شاید مهم این است که هستی، که می بینی. و دیده ام حسرت می خوری گاهی وقتها که به عابران خندان نگاه می کنی. بلند میشوی. به سمت راه میروی و با سیل جمعیت روان می شوی، منتظر می مانم تا باز گردی. و بازگشتنت را جشن می گیریم، می رقصیم، می خوانیم و می خندیم و بعد با هم به آب چشمه نگاه میکنیم. پاهامان روی زمین است و سرهامان رو با آسمان با سرعتی باور نکردنی حرکت می کند و تصویرمان به عمق. چشمهامان را می بندیم و خیال می کنیم که چشمه همه خیال است. چرا باید باشد ؟ چرا باید بیاییم ؟ چرا ما ؟ چرا هیچ جانور دیگری نه. و چشمه چراهامان را می بلعد. دیده ای حتما آنهایی را که از راه صخره ها خود را رسانده اند.... بیهوده می گویم. خودت بنشین و برای خودت شرح بده آنچه را دیده ای، راز بزرگی دارد که می دانی.

فقر بدتر است یا ثروت ؟


روی ویلچر جا خوش کرده ام. ده سال گذشته و دیگر حسرت راه رفتن را نمی خورم. زندگی ام شده کتاب، تلویزیون و سیگار. از هر چیزی که گذشته ام را به یادم بیاورد بیزارم. از این خانه، از آدمهای سرگردان آن، از وسایلش و از خودم. نوجوان بودم که علارقم علاقه زیادم به درس خواندن به اجبار پدرم، مدرسه را رها کردم و از همان موقع کنارش به کارگری پرداختم. به من پولی نمی داد پس سر ناسازگاری گذاشتم و شروع کردم برای خودم کار کردن و از اینجا به بعد بود که زندگی چهره کثیفش را هر روز برایم نمایان تر کرد. پدرم به زندان افتاد. برادرهایم به شهر های دیگر رفتند . مادرم سر کار می رفت، با این که هیچ وقت نگفت چه کاری. از خانه بیرون انداختندمان، حمالی کردم، کارگری کردم، معتاد شدم، مواد معامله کردم و هزار کثافتکاری دیگر. مادر هم غیبش زد. ده سال گذشته و دیگر بزرگترین برادرم را ندیده ام. می دانم خودش بود که از روی پل به پایین پرتم کرد تا کیفم را با بدبختیهای درونش بردارد و من را روی این صندلی بگذارد. دو برادر دیگرم سرشان به سنگ خورد و صبح تا شب جان می کنند و گوشه چشمی هم به من دارند هر چند که صدای عربده کشی شان بعضی شب ها زخم هایم را تازه می کند و امشب هم از آن شب هاست. در زیر زمین، یکی شان با یک عده مثل خودش مستَند و نعره می کشند و از اتاق بقلی من که یک پرده از این اتاق جدایش کرده صدای فریادهای معشوقه برادر دیگرم می آید. خسته شده ام. زندگی ام شده کتاب، تلویزیون و سیگار. نزدیک به ده کتاب دارم که هر کدام را چندین بار خوانده ام. تلویزیون را روشن می کنم. شب ها سریال دارد. قصه چند خانواده فقیر است که با عزت زندگی می کنند، به هرچه که دارند راضی اند. نمازشان ترک نمی شود و همه اهل خدا و پیغمبرند. مرد متمولی برای رسیدن به اهدافش این ها را تطمیع می کند اما جواب نمی گیرد اینجاست که تصمیم می گیرد بعضی از آنها را معتاد کند، اطرافش پر است از آدمهای شیک پوش و مثل خودش پولدار و همه از خدا بی خبر. یکی قاچاقچی است، یکی بساز بفروش، آن یکی فروشگاه لباس دارد و مواد توزیع می کند. تلویزیون را خاموش می کنم. صدای جیغ، عربده، نفس نفس زدن، زوزه ی سگ و دود سیگاری که نرم فرو می برمش به من می فهماند که گریز از گذشته ام بیش از این ممکن نیست، پس ورق می زنم.

باید می دوید


یک -

خروسها را باز کردند تا به هم حمله کنند. گرد و خاک بلند شد. بچه ها با دمپایی پاره یا پابرهنه دور ایستادند. هیجان زیادی برپا شد. شرط بسته بودند. آفتاب چشمهاشان را می زد. عرق می ریختند. صاحب خروس ضعیفتر اضطراب زیادی داشت و مدام این طرف آن طرف را نگاه می کرد و در طرف دیگر رقیبش با آرامش مبارزه نفسگیر خروسها را نگاه می کرد. اولین ضربه کاری را خروس قویتر زد اما هم نبردش مقاومت کرد اما این مقاومت آن چنان ادامه پیدا نکرد. خون جلوی چشم همه را گرفته بود. ضربه ها پشت سر هم بر سر و صورت خروس ضعیفتر نواخته می شد.


دو -

تصمیمش را گرفته بود. چیزی برای فکر کردن نمانده بود. چقدر کار کند. چقدر زجر بکشد. چقدر تحقیر شود. هجده سال داشت که این دقایق شوم را تجربه می کرد. نمی خواست بیشتر از این فکر کند. عذاب وجدانش را قورت داده بود. دستهایش می لرزید و طناب را گره می زد. حتی گاهی چهره خواهرهایش را میدید که التماسش می کنند. دلیلی برای توجه به آنها نداشت. بچگی اش را در کوچه های خاکی گذرانده بود. آنجا که از هفت سالگی سیگار می کشند. آنجا که از هم دزدی می کنند، آنجا همه با هم می جنگند، جایی که حتی گربه های ولگردش هارند.


سه -

همکلاسی اش را دید، سوار بر خودروی گرانقیمتش جلوی پای او ایستاد. فکر اینکه درب ماشین را چطور باز کند عذابش داد. نمی خواست تحقیر شود. دوستش گرم تحویلش گرفت و با هم ساعتی گذراندند. بستنی خوردند و به موزیک گوش دادند و دم غروب از هم جدا شدند. پیاده به سمت خانه راه افتاد. نگاهش روی پاهایش بود. با آنها می توانست بدود. تندتر از هر کس. دوید. تندتر از باد . هر چه آدمِ کت و شلواری و مد بالا سر راهش می دید با تنه تنومندش به گوشه ای پرت می کرد. فحشش می دادند و می دوید. چشمهایش را بست. هوا را به ریه هایش می داد. از کنار مغازه ها، آدم ها، بانک ها، رستوران ها، مدرسه ها و مسجد ها گذشت. دیگر چشمانش را باز نکرد و هیچ کس هم ندانست چرا.

کرم خاکی


از خانواده ام چیزی به یاد ندارم. خاطرات کودکی همه اش ختم می شود به گِل بازی در حیاط بزرگ خانه خاله ام که تنها زندگی می کرد. خودش را با گربه هایش به یاد می آورم. برایشان شعر می خواند، قصه می گفت، نوازششان میکرد و تمام روزش را با آنها بود. روی پله سنگی که حیاط را به ایوان کوچک خانه اش می رساند. هنوز خوابشان را می بینم. سه تا بودند. هیچ وقت هم بازیشان نشدم. خاله ام هم دوست نداشت که نزدیک دردانه هایش شوم. همیشه در دورترین نقطه حیاط یک چوب دستم می گرفتم و در گلها جوی آب درست می کردم. تفریح دیگرم کشتن کرم های خاکی بود. تا یازده سالگی هیچ دوستی نداشتم. خاله می گفت بیرون بری سرتو می برن ! و من می ترسیدم. دیشب خوابی دیدم. در همان حیاط می دویدم و گربه های خاله پشت سرم بودند . هر باز که نگاه می کردم تعدادشان بیشتر شده بود. جیغ می کشیدند و می آمدند. به سمت انباری کوچک گوشه حیاط رفتم ولی خاله جلوی در ظاهر شد و من مثل مجسمه خشکم زد. گفت اگه بری سرتو می برن ! و دوباره تکرار کرد و بعد شروع کرد زیر لب چیزهایی خواندن. به نظرم یک جور ورد یا دعا آمد. برگشتم و دیدم فقط یک گربه پشت سرم است که آن هم سر ندارد. چشمهایم را بستم و سریع خودم را در آغوش خاله ام انداختم. وقتی آرام گرفتم چشم باز کردم و پدرم را دیدم. تا حالا ندیده بودمش. لاغر بود و چهره اش زرد شده. به شدت می خندید. سرم را رو به خاله برگرداندم ... خاله فقط بدنش بود و سر، سر گربه بود که بی هیچ حسی به من نگاه می کرد. وحشت می کنم. فریاد می کشم و چشم باز می کنم. بوی خاک نم خورده می آید.


بعدا نوشت : دایرکتوری فیلمها هم به روز گردید باز.