از خانواده ام چیزی به یاد ندارم. خاطرات کودکی همه اش ختم می شود به گِل بازی در حیاط بزرگ خانه خاله ام که تنها زندگی می کرد. خودش را با گربه هایش به یاد می آورم. برایشان شعر می خواند، قصه می گفت، نوازششان میکرد و تمام روزش را با آنها بود. روی پله سنگی که حیاط را به ایوان کوچک خانه اش می رساند. هنوز خوابشان را می بینم. سه تا بودند. هیچ وقت هم بازیشان نشدم. خاله ام هم دوست نداشت که نزدیک دردانه هایش شوم. همیشه در دورترین نقطه حیاط یک چوب دستم می گرفتم و در گلها جوی آب درست می کردم. تفریح دیگرم کشتن کرم های خاکی بود. تا یازده سالگی هیچ دوستی نداشتم. خاله می گفت بیرون بری سرتو می برن ! و من می ترسیدم. دیشب خوابی دیدم. در همان حیاط می دویدم و گربه های خاله پشت سرم بودند . هر باز که نگاه می کردم تعدادشان بیشتر شده بود. جیغ می کشیدند و می آمدند. به سمت انباری کوچک گوشه حیاط رفتم ولی خاله جلوی در ظاهر شد و من مثل مجسمه خشکم زد. گفت اگه بری سرتو می برن ! و دوباره تکرار کرد و بعد شروع کرد زیر لب چیزهایی خواندن. به نظرم یک جور ورد یا دعا آمد. برگشتم و دیدم فقط یک گربه پشت سرم است که آن هم سر ندارد. چشمهایم را بستم و سریع خودم را در آغوش خاله ام انداختم. وقتی آرام گرفتم چشم باز کردم و پدرم را دیدم. تا حالا ندیده بودمش. لاغر بود و چهره اش زرد شده. به شدت می خندید. سرم را رو به خاله برگرداندم ... خاله فقط بدنش بود و سر، سر گربه بود که بی هیچ حسی به من نگاه می کرد. وحشت می کنم. فریاد می کشم و چشم باز می کنم. بوی خاک نم خورده می آید.
بعدا نوشت : دایرکتوری فیلمها هم به روز گردید باز.
چه کابوسی و چه حس آشنایی...
من یاد چن سال پیش انداختی که از این خوابا میدیم...یه مدتی که بگذره و پوست احساست کلفت تر بشه دیگه نمیبینی!
چه وحشتناک