تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

مورچه


کوچه خاکیه. پارسال همسایه ها نامه نوشتن به شهرداری. اونا هم قول دادن که آسفالت می کنن. جلوی در حیاط نشستم روی تخته سنگ. دوتا مورچه رو انداختم جون هم. مدام همدیگرو گاز می گیرن. این وسطا منم می چزونن. منتظر حسنم. حاج علی با موتورش رد میشه.

- سلام حاج علی.

- به به حبیب آقا، چه خبر ؟

- والا چه خبری.

- بفرما.

-ممنون.

هر وقت حاج علی اینطور گرم آدمو تحویل میگیره معلومه که حسابی به خودش رسیده. خدا نکنه حاج علی خمار باشه. خودشم می زنه. بنّاس. وقتی حالش خوبه دختراشو میگیره رو دوشش و باهاشون بازی می کنه. صورتش به سیاهی می زنه و مختصری قوز داره. بالای کوچه ناصرو می بینم. موتورشم کنارشه. قد کوتاهی داره و لاغره. سیبیل داره اما اصلا بهش نمیا. از چارده سالگی کانون اصلاح و تربیت بوده. از وقتیم اومده بیرون شده ساقی حشیش و شیشه. همه رقم آدم میان دنبالش. از بچه ده دوازده ساله تا پیر مرد شصت ساله. همشون بدبخت بیچارن . هواسم نیست. مورچه تو دستم له میشه. میندازمش یه ور. یکی دیگه پیدا می کنم. این یکی پدر سگ خیلی هاره. دست منو ول نمی کنه. هر روز این کارو می کنم. اینه که دیگه حتی در موردش فکرم نمی کنم. لذتی هم برای نداره.

- به خدا با چشم خودم دیدم داداش علی رفت تو خونه قاسم سگ باز.

دیروز حسن گفت. این قاسم خیلی بیشرفه. بیشتر وقتا رو پشت بوم کفتر هوا می کنه. پارسال منو حسنو خفت کرد که بیاین کفترامو نشونتون بدم. بهانه آوردیم که باید بریم نونوایی. با حسن از شیش سالگی رفیقم. یه پیکان میپیچه تو کوچه و وامیسته. چند روزیه میاد. زن آقا رضا ازش پیاده میشه. آقا رضا تو کارخونه رنگ سازی کار می کنه. کوچه بالایی می شینن. تقریبا همه می دونن که زنش خرابه. کافیه یکی بفهمه. عین رادیو پخش میشه. خودم تا حالا تو سه تا ماشین مختلف دیدمش. سامان پسر آقا رضا یه مدته دیگه طرف ما نمیا. معلوم نیست کجاها میره. آفتاب داغه. هر چند مدت یه بادی میاد و خاک بلند میشه تو هوا. چند تا کیسه پلاستیکو تو کوچه اینور اونور می کنه. مورچه هارو ول میدم باد ببرتشون. تو چشمم خاک می ره.

- هر روز باید همه جای خونه رو دسمال بکشم. آخه این چه بدبختیه. یه ساله شیشه این بی صاب مونده شکسته یکی نیس عوضش کنه.

یه ساله هر روز روز مادرم میگه.

- ان شاالله اگه کوچه آسفالت بشه دیگه از این گرد و خاک راحت میشیم.

پیشنماز مسجد میگه. صورتش گوشتیه و به سرخی می زنه. میگن آدم مهمیه. 

هنوز چشام بسته س و دارم میمالمشون. صدای داد و بی داد میاد.

- توله سگ عوضی، کره خر پاتو دیگه اینجا نمی ذاری. برو هر خراب شده ای که می خوای بری.

صدای آقا ممد بابای حسنه.

- مگه علف خرسه. از کجا بیارم. نمیخوا درس بخونی. من ندارم بدم که دو سال سر یه کلاس بری. پدر سگ.

حسن با اردنگی پرت میشه تو کوچه. دستش جلو چشمشه و گریه می کنه. آب دماغشو بالا میکشه و پا میشه خودشو جمع کنه. بابای حسن میره تو و درو محکم می بنده. حسن هق هق می کنه. وایساده سر پا. زل زده به در خونه. لاغره. پوستش به سیاهی میزنه و صورتش پر جوشه. بدنش هر چند ثانیه محکم تکون می خوره. میرم تو حیاط و خیلی آروم درو می بندم طوری که متوجه نشه. صدای موتور میاد.

سارا


یک :

- شما گفتید سارا دوست صمیمی شما بوده، چطور هیچوقت در مورد ارتباطش با این پسره چیزی به شما نگفته ؟

- یکی دو ماهی بود رفتارش یه کم عوض شده بود، هر چند معمولا شاد بود و به خودش می رسید، بیشتر از قبل تو خودش بود. نه فقط این مورد اون همیشه آدم تو داری بود. من حتی چند بار سعی کردم به زور از زیر زبونش بکشم اما نشد. پیش خودم گفتم حتما مشکل خانوادگی داره به خاطر همینم دیگه نپرسیدم ازش.

- توی دانشگاه ندیدید که سپهر پاپیچش بشه یا مزاحمتی ایجاد کنه ؟

- راستش نه به اون صورت. سپهر یه مقدار عجیب بود. الان که فکر می کنم بعضی روزها سر راهمون وایستاده بود اما چیزی نمی گفت فقط خیره می شد به مریم. همین.

- و حتی در این مورد هم با سارا حرفی نزدید ؟

- چرا ! اما خوب طفره رفت منم حدس زدم که حتما چیزی نیست و فراموشش کردم.


دو :

امروز ساعت ۸ صبح توی ساختمون دکتر حسابی کلاس آمار داره. نمی دونم چرا اما هرچی نگاهش می کنم سیر نمی شم. دیروز تو محوطه دانشگاه پشت سرش یه خانومه با پسر کوچولوش را می رفت، یه لحظه خودمو گذاشتم جای زنه اونطرفم هم سارا و بچه بینمون. بعد با هم رفتیم نشستیم بستنی خوردیم. توی همین حین این پسره هدایتی از جلو چشمم رد شد. سارا داشت بستنی می خورد. فکر کردم داره سارا رو نگاه می کنه. همزمان حدس زدم که سارا هم نگاش کرد. جنگی از رو نیمکت پریدم پایین. یادم اومد همش خیاله. عاشقی همینه دیگه. یه ربع به هفته و من توی ساختمون حسابی منتظرشم. از دیروز تا الان به اسم بچه مون فکر می کردم. سعید اگه پسر بود. سعیده اگه دختر. خنده ام می گیره. راستی ماه عسلو چیکار کنم ؟! نه ماشین نه پول. جور می کنم. اوه اوه اومد. موهامو مرتب می کنم و میرم طرفش. نگاه می کنم تو چشاش مثل همون موقعی که داشتیم بستنی می خوردیم. یه نیگا هم بهم نمی کنه و رد میشه می ره مثل همیشه. من که می دونم داره برام ناز می کنه. اصلا از قدیم می گن هرکی نازش بیشتر باشه بعدا بیشتر هوای آدمو داره. فکر اینم یه کادو بگیرم براش. تا شنبه هم وقت دارم. یه روسری خوشگل. همون که تو خواب دیدم پوشیده و کنارمه. باید برم اول پولشو جور کنم.


سه :

- خانواده سارا دارن میان تهران، از خانواده اش بگو.

- بابای مریم کتابفروشی داره اصفهان، مادرش هم معلمه. دو تا خواهر کوچیکتر هم داره. ساناز و ستاره. آخی، طفلیا چه حالی پیدا کنن اگه بفهمن چی شده.  یه مادر بزرگ هم داره که خیلی دوسش داشت. حتما اونم داره میاد.

- خواهراش چند سالشونه ؟

- یکیشون ۱۷ و اونیکی ۱۵ .

- پس فکر نمی کنی با اونها هم در مورد سپهر حرفی زده باشه.

- نه.

- الان به من خبر رسید که سپهر خودشو می خواسته بکشه که رسوندنش بیمارستان و الان تحت مراقبته.


چهار :

کادو رو گرفتم، همون روسری. پنج ساعت به خاطرش بازارو گشتم. یه نامه هم توش گذاشتم که دادم رضا نوشت برام. خطش خیلی ردیفه. اما ... اما دیشب بد خوابی دیدم. داشتم راه می رفتم و یه شعر واسه سارا می خوندم اما دیدم سارا با هدایتی تو همون ماشینی که اون روز سوار شد با همون راننده هه ی دیلاق نشستن و میان طرف من. هرچی نزدیکتر می شدن سرعتشونم بالاتر می رفت. چشمامو بستم. کوبیدن به من. سارا میخندید. صداشو می شنیدم. همون موقع بیدار شدم. صدتا لعنت بر شیطون گفتم و دیگه خوابم نبرد. ولی می دونم دیگه وقتی کادو رو ببینه بعد این سه ماه قفل دهنش میشکنه و اون هم میگه که همه این مدت به یاد من بوده، همه این مدتی که حتی یه لبخند هم بهم نزد. توی این یکی دو روز تصمیماتی هم برای ماه عسل گرفتم. فکر می کردم که رفتیم. یه روز کامل تو خیال بودم طوری که نهار یادم رفت بخورم. خیلی خوش می گذشت. لب دریا دستش دور گردنم بود و پاهامون تو آب. با همه بی پولی باهام میساخت. یعنی مطمئنم که می سازه. فقط یه بدی که هست اینه که سارا خیلی خوشکله و همه زل می زدن بهش. حس می کردم خوشش میا. به خاطر همینم دیروز با سه نفر حرفم شد و یه کتک سیر خوردم. فقط به خاطر عشقم، سارا. می ارزه. این بادمجون پای چشممو هم یادگاری گذاشتن برام. سه ماهه زندگی یه شکل دیگه شده با همه سختیش. الانا دیگه می رسه. کاش این دفه دیگه اون لباسای جلفشو نپوشیده باشه، کفریم می کنه، بعضی وقتا دلم می خوا .....


پنج :

تیتر اصلی صفحه حوادث روزنامه های صبح یکشنبه این بود :

جنایت در دانشگاه تهران - هفت ضربه چاقو نتیجه رابطه ای نامعلوم - دختر جوان توسط همکلاسی اش به قتل رسید - نامه عاشقانه قاتل پرده از علاقه اش به مقتول برداشت - با فرار قاتل، راز قتل دختر دانشجو در ابهام - دانشجویان دانشگاه تهران امروز شاهد جنایتی بی رحمانه بودند - شنبه خونین دانشگاه تهران.


پ.ن. ایده نوشتن این داستان وقتی به ذهنم زد که داستان کوتاهی رو که عزیزی برام نوشته بود خوندم و البته اون داستان هم بر اساس یک اتفاق واقعی بود و علاوه بر اون اسم ها هم با داستان من فرق داشت. اون داستان از زبان دوست مقتول روایت می شد. تصمیم گرفتم که خودم رو جای دو شخصیت دیگه داستان قرار بدم اما شخصیت قاتل پیچیدگی بیشتری داشت و خیلی هیجان انگیز بود که چند ساعتی سعی کنم به جای اون فکر کنم . با توجه به اینکه درست نبود که ماجرو رو از دید سارا هم نشون بدم تصمیم گرفتم بذارم که شخصیت سارا یک مقدار مبهم بمونه.

مجبور


صدای جیغ مژده اومد. دل تو دلش نبود. مدام می رفت و میومد. پدر و مادرش نگران، نگاهش می کردن. توی چشمای پدرش سرزنش بود، تحقیر بود و دلسوزی. مادر زیر لب دعا می خوند. منتظر بود که پرستار صداش بزنه. بگه بیا کوچولوتو ببین. بیشتر از کوچولو حول بود که مژده رو ببینه. نگاهش به نگاه مادر مژده گره خورد. تو چهره اون مژده رو می دید. با این که نگاهشون توی هم بود ولی مطمئن بود که حواسش جای دیگه اس. سرشو پایین انداخت. دل خوشی از مادر مژده نداشت. همیشه سنگ جلو پاشون انداخته بود. حمید فقط ۲۱ سال داشت که پا توی یه کفش کرد که الا و بلا مژده رو می خوام. مژده سه سال کوچیکتر بود. از توی اتاق صدای پچپچ دکتر و پرستارا میومد. حمید قدم می زد و هر چند مدت نگاهی به دیگران می نداخت. صدای نفساش دیوونه اش می کرد. صدای کش داری که هیچ وقت اینقدر بلند حسشون نکرده بود. مادر مژده مدام میومد جلو چشاش. یه لحظه همینطور که راه می رفت چشاشو بست. برف می بارید. مژده توی برف می دوید و اونم دنبالش و بهش گوله برف پرت می کرد. نشست روی زمین. دستاش یخ کرده بود ولی یه گوله دیگه درست کرد. از جاش بلند شد اما پدرشو جلوش دید. انگار یه بیمارستان روباز بود که برف توش میومد. به حمید گفت زوده بچه الان وقتش نیس، تو عرضه نداری خودتو جمع کنی. تو رو چه به این گوه خوریا، آخه چی فکر کردی پیش خودت. صدای خنده های مژده خیلی گنگ میومد. حس کرد یکی داره پاشو تکون می ده. پایینو نگاه کرد. یه بچه بود که مدام می گفت بابا.  روشو هم از بچه هم از پدرش برگردوند و دید که مژده خیلی دور شده. به سمتش دوید. صدای مژده رو میشنید. ولی واضح نبود. انگار که می خنده. همینطور که می دوید پاش لیز خورد و به زمین افتاد. همه دویدن طرفش.  مادر زنش زودتر از همه رسید. همه بدنش درد می کرد و از سرما می سوخت. مادر مژده نگاهی کرد و بعد انگار که دلش خنک شده باشه لبخند مصنوعی تحویل داد. بلافاصله با قیافه جدی گفت که تو تیکه خونواده ما نیستی. تو بچه یلا قبا دخترمو ازم گرفتی. دختر من که بیست سال براش زحمت کشیدم. همه آرزوهای منو به باد دادی. برو بیرون از زندگیش، از زندگی من. همین حین یکی از دوستاشو دید. با نگاهی عاقل اندر سفیه نگاهش می کرد. سرش گیج رفت. فقط این کلمه ها و جمله ها رو می شنید که ولش کن. تو یه احمقی. تو حالا بچه ای. چی پیش خودت فکر کردی. کره خر کم با من لج کن. به خدا آقت می کنم. آرزوهام . مژده. بدبخت شدی. سیاه روزم کردی. حالت خوبه ؟ آقا حمید ! آقا حمید. حمید جان مادر. حمید. آقا. این وسط یکی بازوشو گرفته بود و صدای یه بچه میومد که مدام می گفت بابا. صدای جیغ شنید. مژده بود. چشم باز کرد. کف بیمارستان افتاده بود و همه دور و برش. اشکش راه افتا. پا شد سر پا و به سمت اتاق جراحی رفت. پرستار نتونست جلوشو بگیره. دنیا رو سیاه و سفید می دید. یکی از دکترا بازوشو گرفت و گفت حال خانومت خوب نیست. صدای بوق ممتد میومد. پاهاش سست شد و همونجا نشست روی زمین و زد زیر گریه. صدای ضعیفی شنید. یکی از پرستارها از دکتر پرسید که این بچه زنده می مونه ؟!


پ.ن. از شما و خودم بابت اینکه اینقدر سیاه نوشتم عذر می خوام. نمی دونم چطور نوشته شد. اما همین الان خودم هم حسابی دپرسم.

خِرخِر


باران نه ، تازیانه روی سنگفرش. سنگفرشی که شاید سالی چندبار سنگینی کفش های گرانقیمتش را تحمل کرده بود و حالا تمام هیکلش را به دوش می کشید. همه زخمهایش و همه اشکهایش. سنگفرش صبور بود. مثل همان موقع که داغ سیگار نیمه روشنش را با پاشنه پا بر سینه اش گذاشت و عکس العملی نشان نداد. مثل آن موقعی که چرک گلویش را به صورتش انداخت و حرفی نزد و حالا هیکلش. مجموعه ای از گوشت و چربی انباشته و بهم متصل با جریانی ضعیف و سرخ رنگ. جریان متعفن زندگی بخش. سنگفرش صبور بود. اما لخته خون تمام صورتش را پوشانده بود و دیگر چیزی نمی دید. نمی دید غذایی را که برای کرمهای خاکی در حال پخته شدن بود. اما می شنید خِرخِر را. همینطور که قبلا شنیده بود. صدای خرخر ملیونر گدا، گدای ملیونر، پسر بچه دست فروش، پیرمرد ورشکسته و جوان عاشق پیشه را و حالا همه صداها را با هم می شنید. تحمل نداشت اما سنگفرش باید می بود چون صداها بودند، چون گوشتها بودند، چون لخته ها بودند و آنها بودند تا سنگفرشها باشند تا باز هم ببینند و باز هم تازیانه بخورند. نه ! باران.

مقصر


آقا رضا همسایه دیوار به دیوار ما بود که ده سال پیش فوت کرد. وقتی از دنیا رفت چند سالی بود که سوپر مارکتم رو باز کرده بودم. روز های اول کارم در سوپر مارکت مشتری چندانی نداشتم و وقتم بیشتر اوقات پای تلویزیون یا پای تلفن می گذشت. زندگی آرامی داشتم و تازه نامزد کرده بودم. بعضی وقتها دم غروب آقا رضا که مرد دنیا دیده ای بود یه صندلی میاورد می نشست کنار در مغازه و من هم فرصت رو غنیمت می شمردم و پای تعریفش می نشستم. آقا رضا از همه جا و همه چیز تعریف می کرد. یک روز وقتی حسابی گرم صحبت بود متوجه بریده بودن عجیب لاله گوشش شدم و این مشاهده من رو خیلی کنجکاو کرد که ماجراش رو بدونم. آقا رضا در جواب به من گفت که قصه طولانیه و باشه برای یک وقت دیگه و من هم پذیرفتم. فردای اون روز بازهم آقا رضا کنار مغازه اومد و من هم درخواستم رو تکرار کردم و اون هم روی من رو زمین ننداخت و قصه رو تعریف کرد. من قصه رو از زبان خود آقا رضا برای شما می گم :

چهل سال پیش بود و تازه اول جوانی من. پدرم یه زمیندار کلفت تو منطقه بود و چند ده نفر کارگر و خدمتکار برای ما کار می کردن. این باعث نشده بود که من مفت خور و بی عرضه بار بیام. این بود که یه ماشین سنگین گرفته بودم که باهاش هم پول درارم هم دنیا رو بگردم. یک روز ناخواسته زدم به یک موتوری - اون موقع تازه موتور دراومده بود- که دو نفر پشتش بودن. چیزیشون نشد ولی موتور داغون شد. منم چون مقصر نبودم و آ‌دمی هم نبودم زیر بار زور برم هیچ چیزو قبول نکردم و راهمو کشیدم رفتم. از اون روز به بعد سه بار پشت سر هم چرخای ماشین منو پنچر کردن. منم با اینکه اعصاب نداشتم مدارا می کردم چون یک هفته دیگه عازم سفری بودم که شاید یک سال طول می کشید. آخرین بار چرخ رو با ناصر -یکی از دوستان- که حسابی به مکانیکی وارد بود عوض می کردیم که قضیه موتور سوارهارو براش گفتم و اونم بلافاصله یکیشونو شناخت. خصوصا اینکه باهاش  که بعدا فهمیدم معروفه به مرتضی پشه جدیدا خصومت پیدا کرده بود و فرصت خوبی بود که به بهانه خونخواهی (!) من یه دعوای اساسی راه بندازه. من نهیش کردم وگفتم خون خودتو کثیف نکن و دو روز بعد هم رفتم.۱۱ ماه گذشت و من دم غروب به شهر رسیدم. رفتم خانه، استراحت کردم و صبح قصد کردم بیام گشتی بزنم و سراغی از رفقا بگیرم. همینکه درو باز کردم شوکه شدم. ده نفر جلوی در حلقه زد بودن. وسط ناصر بود که یک دستشو از دست داده بود و کنارش بهرام - که بهش میگفتن بهرام دو گوش - خصمانه به من نگاه می کرد و چند نفر دیگه که یکی دوتا از دوستای ناصر بودن و چندتا از نوچه های بهرام بعلاوه موتورسوار دومی که به اسم نمیشناختمش و سیاه پوشیده بود. همینطور مات و مبهوت بودم که ناصر تپانچه کشید و رو به من نشانه گرفت. فهمیدم جا وایستادن نیست. با لگد در حیاتو باز کردم و اومدم خودمو پرت کنم تو حیاط که ناکس گوله رو ول کرد و همون حرکتی که کردم باعث شد از مرگ نجات پیدا کنم. خوش شانسی اینجا بود که پرت شدم تو حیاط و اونها هم فکر کردن کارم تمومه. اما چند ماه طول کشید تا من فهمیدم قضیه از چه قراره. بعد از رفتن من ناصر با پشه درگیر میشه. رفیق پشه برادر بهرام بوده که مدتها تهران بوده و بعد ۱۵ سال یک هفته رو پیش برادرش اومده بوده و ناصر از این موضوع بی خبر به شدت با پشه و شهرام -همون برادر بهرام- درگیر میشه و پشه توی دعوا با سر به روی زمین میافته و از سرش خون را میگیره. ناصر با دیدن صحنه سریع میره خونه یه مقدار پول و وسایل بر می داره و می زنه از شهر بیرون و بهرام از طریق شهرام در جریان دعوا قرار میگیره و بدون اینکه بدونه طرفش ناصره هر روز کینش اضافه میشه و واقعا هم براش افت داره که داداششو بزنن. شیش ماه بعد ناصر بر میگرده تا سراغی از خانواده بگیره که بهرام نصف شب توی تاریکی خفتش می کنه و هیچکدوم همدیگرو نمی شناسن و توی این دعوا ناصر دستشو از دست میده و بعد یک هفته بهرام متوجه میشه که طرفش ناصر بوده. بعد یک ماه به خونه ناصر میره که ناصر هم نامردی نمیکنه و به انتقام دستش یک چاقو توی پهلوی بهرام می زنه که اون هم از مرگ نجات پیدا می کنه و دست روزگار این دوتا رو که مدتها باهم دوست بودن پیش هم بر می گردونه و وقتی اینها حوادثو با هم تطبیق می دن می فهمن که مصبب همه این بدبختیا منم و همین روزها پشه هم که توی کما بوده می میره و حالا همه چیز برای انتقام گرفتن آماده است جز من که من هم بر می گردم و در نهایت با خوش شانسی زنده می مونم. وقتی آقام ماجرا رو فهمید کارد میزدی خونش درنمیومد. یه روز دیدم با دوتا داداشا خلوت کردن .

آقا رضا حرفشو همینجا خورد و دیگه هیچوقت نگفت که بعد از اون چه اتفاقایی افتاد. اون شب زودتر مغازه رو بستم و تا خونه قدم زدم. دلم می خواست یکی یخه مو بگیره بزنه درب و داغونم کنه !