تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

فهرست آرزوها


مدتها پیش به پیشنهاد یک دوست خوب فیلم فهرست آرزوها را دیدم. در مورد فیلم و داستانش توی سینمابلاگ بعدا می نویسم اما چیز جالبی توی این فیلم بود که هم خیلی روی من تاثیر گذاشت و هم خیلی وسوسه کننده است. شخصیتهای فیلم دو پیر مرد سرطانی هستند که وقتی می بینند چیزی از عمرشان نمانده فهرستی از آرزوها و کارهایی که دوست دارند انجام دهند تهیه می کنند و در این مدت کم به دنبال تحقق آرزوها و خواسته هاشان جلو می روند. مدتها بعد از دیدن این فیلم به سرم زد برای خودم یکی از این فهرستها تهیه بکنم (بنویسم) و در محدوده زمانی مشخصی - مثلا قبل از پایان تحصیل - همه گزینه های فهرست را یا حداقل تا آنجا که می توانم را انجام بدهم و حالا شاید در آینده باز هم از این فهرستها بنویسم... این فکر امروز هم به شدت دنبال من راه افتاده بود و من هم که اصولا از کلیه تفکرات استقبال می کنم دلیلی ندیدم که این فکر وسوسه کننده را رد کنم. شاید همین امشب یک فهرست آرزوهای کوتاه مدت برای خودم بنویسم. شاید این کار در نگاه اول منطقی به نظر نرسد اما این را هم باید در نظر گرفت که زمان بسیار بی رحم تر از آنی است که ما فکر می کنیم و حتی به ما فرصت نمی دهد آرزوهای گذشته مان را حتی به یاد بیاوریم. از فلسفه ی فهرست که بگذریم گذینه های فهرست خیلی ذهن من را مشغول کرده. شروع می کنم :

۱. یک سفر تنهایی یا با یک دوست به کویر و ده بیست روز زندگی توی یک روستای کویری

۲. بخشیدن کسانی که نسبت بهشان کینه دارم

۳. یک شب بالای خرپشته بخوابم

۴. ارشد قبول بشم

۵. بازم یه سفر دیگه اینبار بدون مقصد مشخص ، از این شهر به اون شهر با اتوبوس

۶. یک شب تنها توی کوه

۷. پرش از بانجی جامپینگ

۸. انجام دادن یه کاری که دیوونگی محظ باشه

۹. خریدن یک کادوی خیلی بزرگ ، عجیب و دور از انتظار

و .. خیلی چیزها می شه نوشت. این لیست تمرینیه. برای تکمیل لیست اصلی چند روز وقت لازمه.

درسهای مافیایی


مدتها بود که هیچ تفریح و سرگرمی این طور ذهن من رو مشغول نکرده بود. حتی موقعی که در تراوین یک دهکده داشتم و با فراق بال بیست و چهار ساعته تیمارش می کردم. چیزی که به این شدت من رو درگیر کرده بازی مخوف(!) و فوق العاده ذهنی مافیا است. مدت زیادی از اولین بار که اسم این بازی رو شنیده بودم و دست و پا شکسته بازی هم کرده بودم نگذشته بود که یکی دوبار از بیرون نظاره گر بازی شدم و بسیار مشتاق که حتما شانسم رو در این بازی هم امتحان کنم. به هیچ وجه قصد معرفی یا نقد بازی رو ندارم اما نکته هایی به ذهنم میرسه که می خوام بیان کنم. وسایل لازم برای مافیا بازی کردن یک برگه کاغذ تکه تکه شده و تعدادی آدم بیکار ( بیشتر از شش هفت نفر ) هست پس از اونجا که هر دوی اینها در اطراف من زیاده دروازه ای به روی من باز شد و من هم وارد مافیا باز ها شدم. در نگاه اول چیزی که برای موفقیت در بازی لازم دیدم زبان بازی و رندی بود و بعد دروغ و حقه بازی. این شد که همون اولین بار به خودم تلقین کردم که این کار من نیست و منو چه به این چیزا. من هر وقت دروغ عادی گفتم بالاخره یه جا گند زدم و این حس منفی باعث شد که گاف های بزرگی در بازی های اولم بدم و مطمئن بشم که من آدم این بازی نیستم. از اونجا که همه چیز نسبیه و من هم این نکته رو فراموش کرده بودم بعد چند روز بازی متوجه شدم که به صورت کاملا حرفه ای دروغ می بافم و هر کسی رو که اراده می کنم متقاعدش می کنم و هر کسی رو که انگشت روش می ذارم از بازی بیرون می فرستمش. تا دیشب! عصر بعد تعطیلی کلاس به جمع دوستان پیوستم. دو ساعتی وقت آزاد داشتم و این برای یک دست مافیای نون و آب دار کافی بود. این بار هم زد و از شانس بنده یکی از چهار مافیای بازی شدم. چرخ روزگار چرخید و هر سه مافیای بازی از بازی بیرون رفتند و من بودم و برادران محترم پلیس که سه نفر مافیاباز گردن کلفت به انضمام یک کاراگاه بودند. بماند که یک گاف از طرف من نه تنها یکی از همگروه هام رو حذف کرده بود بلکه خودم هم شدیدا متهم بودم. روز آخر بود و همه دستها برای من که قبلا مدعی کاراگاهی بودم بالا رفته و چشمها به من دوخته شده بود که آخرین دفاعیاتم رو مطرح کنم. اینجا بود که به اصل خویش برگشتم و هر چه کردم حتی ندونستم چطور از خودم دفاعی قاطع بکنم و همون روز پلیس بازی رو برد. توی مسیر خونه همه حواسم رو جمع کردم به اتفاقات روزهای آخر بازی و این فکر کردن تا نیمه شب طول کشید. و نتیجه. اگر من سه روز آخر بازی رو حتی بعد از بلوف کاراگاه بودن با روشی که حالا در ذهنم به دست آورده بودم بازی می کردم مطمئنن به تنهایی و بین چهار پلیس به انضمام یک کاراگاه بازی رو می بردم. اما حیف که موقع بازی نزدیک به سه ساعت وقت برای فکر کردن نداشتم. نیازی به نتیجه گیری نیست شاید اگر خیلی کسان دیگری جای من بودن در سه دقیقه نقشه ای فجیع تر از نقشه سه ساعته من می کشیدن. اما نتیجه گیری مهم تر اینکه اگر کنکور ارشد دارید دور مافیا رو خط بکشید و نکته بعد اینکه هر کسی را بهر کاری ساختند و آخرین نکته اینکه واقعا میدونید بهر چه کاری ساخته شدید ؟!

سالگرد


مراسم سالگرد پدرش بود. عمو و عمه ها همه فامیل را دعوت کرده بودند. مردم یکی بعد از دیگری وارد تالار می شدند. یکسال از روزی که متحیرانه در حالی که فقط دوازده سال داشت و پدرش را بر اثر تصادف از دست داد گذشته بود و آن روز به همراه عمو و پدربزرگ و چند نفر دیگر از بزرگان فامیل جلوی در ورودی تالار ایستاده بود و به مهمان ها که تعدادیشان سیاه پوشیده بودند خوش آمد می گفت. من دقیقا جایی نشسته بودم که کاملا تحت نظرش داشتم. چشمهایش ، رفتارش، حرف زدنش ، ساعتی فکرم را مشغول کرده بود. انگار به همه آنها که آمده بودند، به در و دیوار تالار و به هرچیز دیگری که وجود داشت التماس می کرد که تمامش کنند، بروند، امروز دوباره دیروز بشود یا حتی یک سال، نه ده سال بعد فقط این روز و اینجا و این مراسم نباشد. در گوشه و کنار سالن فامیل دور هم روی میزها نشسته بودند، تعریفشان گل انداخته بود و لبخند بر چهره هاشان جاری. مثل همان لبخندی که یکی دو هفته پیش روی صورت پسر دیدم وقتی همبازی دوستانش بود. عمویش دست در گردنش انداخته بود و اشک می ریخت ولی او آرام و ساکت سعی می کرد کسی را نگاه نکند. فردی که به عنوان مداح دعوت شده بود از جایش بلند شد و میکروفون را به دست گرفت و ناله سر داد. چقدر هم سوزناک. از داستان مرگ پدر و غریبی فرزند و بی وفایی دنیا تا کربلا و عاشورا. به همه جا سرک کشید و عده ای هم دستمال به دست اشک می ریختند. کارش تمام شد. و نشست و بعد هم شام را آوردند. پسر عمو سریع یک دیس غذا برداشت و برایش آورد و عمو هم برایش ماست و سالاد باز کرد. چند قاشقی خورد. یکی یکی از فامیل میامدند کنارش و دلداری اش می دادند. نمی دانم در چشمهایش چه بود. سعی می کرد در صورت کسی خیره نشود. مردم شام را خوردند و دسته دسته در حالی که بی صدا آروغ می زدند از سالن بیرون آمدند و هر کدام موقع بیرون آمدن لبخندی تحویل پسر دادند، بعضی ها دست دادند و بعضی ها دست روی سر و شانه اش کشیدند و بعد سوار بر اتومبیل هایشان رفتند. و من هم. در راه تصویر پسر ، خندیدن ها، گریه کردن ها، غذا خوردنها با آنهمه اشتها و به نشان ناراحتی سرپایین گرفتن ها مدام از جلوی چشمم می گذشت. فردای آن روز کار مهمی داشتم که ماه ها وقت صرفش کرده بودم. وقتی به خانه رسیدم مثل روزهای قبل کارم همه وجودم را پر کرده بود و پسر، انتهای تصوراتم، آنجا که نظاره کردنش حال و حوصله می خواهد راهش را گرفته بود و داشت می رفت.


پ.ن :

یکی از بازدیدکننده های محترم وبلاگ خواسته بودن که در مورد یادداشتهای نمی دانم و آزاد توضیحاتی بدم. در مورد نمی دانم باید اقرار کنم که این یک حالت روحی است و خودم هم شاید دلیل اینطور روی کاغذ آمدنش را ندانم. چشمه تمثیلی است از حالت خاصی که بعضی وقتها به سراغ من می آید و نوشته هم خطاب به کسی است که مثل من این حالات را تجربه می کند و لذتبخش تر وقتی است که پابه پای هم این مسیر را طی کنیم هرچند که من ممکن است هیچ وقت نشناسمش ! این توضیحات هم گنگ است و متاسفم که بهتر و بیشتر از این نمی توانم بیان کنم.

در مورد نوشته آزاد هم فکر می کنم اگر عمیق تر بخوانید متوجه اش خواهید شد حتما.