تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

سالگرد


مراسم سالگرد پدرش بود. عمو و عمه ها همه فامیل را دعوت کرده بودند. مردم یکی بعد از دیگری وارد تالار می شدند. یکسال از روزی که متحیرانه در حالی که فقط دوازده سال داشت و پدرش را بر اثر تصادف از دست داد گذشته بود و آن روز به همراه عمو و پدربزرگ و چند نفر دیگر از بزرگان فامیل جلوی در ورودی تالار ایستاده بود و به مهمان ها که تعدادیشان سیاه پوشیده بودند خوش آمد می گفت. من دقیقا جایی نشسته بودم که کاملا تحت نظرش داشتم. چشمهایش ، رفتارش، حرف زدنش ، ساعتی فکرم را مشغول کرده بود. انگار به همه آنها که آمده بودند، به در و دیوار تالار و به هرچیز دیگری که وجود داشت التماس می کرد که تمامش کنند، بروند، امروز دوباره دیروز بشود یا حتی یک سال، نه ده سال بعد فقط این روز و اینجا و این مراسم نباشد. در گوشه و کنار سالن فامیل دور هم روی میزها نشسته بودند، تعریفشان گل انداخته بود و لبخند بر چهره هاشان جاری. مثل همان لبخندی که یکی دو هفته پیش روی صورت پسر دیدم وقتی همبازی دوستانش بود. عمویش دست در گردنش انداخته بود و اشک می ریخت ولی او آرام و ساکت سعی می کرد کسی را نگاه نکند. فردی که به عنوان مداح دعوت شده بود از جایش بلند شد و میکروفون را به دست گرفت و ناله سر داد. چقدر هم سوزناک. از داستان مرگ پدر و غریبی فرزند و بی وفایی دنیا تا کربلا و عاشورا. به همه جا سرک کشید و عده ای هم دستمال به دست اشک می ریختند. کارش تمام شد. و نشست و بعد هم شام را آوردند. پسر عمو سریع یک دیس غذا برداشت و برایش آورد و عمو هم برایش ماست و سالاد باز کرد. چند قاشقی خورد. یکی یکی از فامیل میامدند کنارش و دلداری اش می دادند. نمی دانم در چشمهایش چه بود. سعی می کرد در صورت کسی خیره نشود. مردم شام را خوردند و دسته دسته در حالی که بی صدا آروغ می زدند از سالن بیرون آمدند و هر کدام موقع بیرون آمدن لبخندی تحویل پسر دادند، بعضی ها دست دادند و بعضی ها دست روی سر و شانه اش کشیدند و بعد سوار بر اتومبیل هایشان رفتند. و من هم. در راه تصویر پسر ، خندیدن ها، گریه کردن ها، غذا خوردنها با آنهمه اشتها و به نشان ناراحتی سرپایین گرفتن ها مدام از جلوی چشمم می گذشت. فردای آن روز کار مهمی داشتم که ماه ها وقت صرفش کرده بودم. وقتی به خانه رسیدم مثل روزهای قبل کارم همه وجودم را پر کرده بود و پسر، انتهای تصوراتم، آنجا که نظاره کردنش حال و حوصله می خواهد راهش را گرفته بود و داشت می رفت.


پ.ن :

یکی از بازدیدکننده های محترم وبلاگ خواسته بودن که در مورد یادداشتهای نمی دانم و آزاد توضیحاتی بدم. در مورد نمی دانم باید اقرار کنم که این یک حالت روحی است و خودم هم شاید دلیل اینطور روی کاغذ آمدنش را ندانم. چشمه تمثیلی است از حالت خاصی که بعضی وقتها به سراغ من می آید و نوشته هم خطاب به کسی است که مثل من این حالات را تجربه می کند و لذتبخش تر وقتی است که پابه پای هم این مسیر را طی کنیم هرچند که من ممکن است هیچ وقت نشناسمش ! این توضیحات هم گنگ است و متاسفم که بهتر و بیشتر از این نمی توانم بیان کنم.

در مورد نوشته آزاد هم فکر می کنم اگر عمیق تر بخوانید متوجه اش خواهید شد حتما.

نظرات 6 + ارسال نظر
نقی زاده یکشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:19 ب.ظ http://www.asanrank.com

سلام گلم خوبی میخوای آمار شمارشگر وبلاگتو منفجر کنی زود بیاتو اسان رنک ثبت نام کن و وبلاگت هم ثبت کن حتما صفحه راهنما رابه دقت مطالعه کن ممنون

ای بر هرچی اسپمره !

ع.خ دوشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:52 ق.ظ http://www.jump.blogsky.com

آقا اولا ایشالا امثال این تقی زاده شامل داستان شما بشن بی تعارف...ثانیا ای وای که چه لحظلا تلخی در انتظارمونه و من سالهاس از اومدنش بیمناک! به قول شاملو :آدم تصادفی میاد ولی قطعا میره!

قطعا می میره ... خیلی جای بحث داره. واقعیه

احسان چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:50 ق.ظ

وقتی خودتو جای پسر می ذاری خیلی چیزا رو درک می کنی . مثل همون نگاه های سنگین فامیل . یا خنده های نمادین . یا آدمای آشفالی که فقط واسه یه وعده گند خوری اومدن تا ببیننت . ولی خوش به حالت اگه یه نفر از اون هایی که دستشو به سرت می کشه از ته دل این کارو بکنه . حالا مهم نیست عموت باشه . داییت باشه . فقط باشه .
موفق باشی .

مریم پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:23 ب.ظ

من درک کردم پسره رو ...درک کردم التماس رو ... و اینکه میخواد همه مردم در روزهای لعنتی که میرسه نیان

--------------
پست قبلی رو گذاشتم سر فرصت بخونم ولی مهمون وبلاگ کیه؟

خیلی غمناکه. بعضی از رسومات نتیجه کاملا عکس و مخرب داره.
اما مهمون وبلاگ ، سوالای سخت می پرسیا ؟ :)
یه نفره که من خیلی دوسش دارم :)

bibal دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:09 ق.ظ http://bibal.blogsky.com

جالب بود

bibal دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:11 ق.ظ http://bibal.blogsky.com

یعنی کی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد