تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

اینک پیاده رو


پیاده رو را دوست دارم همانطور که پیاده روی را و همانطور که پیاده شدن را ! مردم پیاده با سواره ها فرق دارند و همه چیز وقتی پیاده باشی معنای دیگری خواهند داشت. چندصد متر بیشتر نیست اما دنیایی فراتر از یک کهکشان را در مقابل چشمانم میگذارد. مرور خاطرات مرد کهنسالی که از کنارم می گذرد. چشمان دختر بچه بغض کرده ای که دست مادرش را سفت گرفته. کفش های براق جوان تحصیل کرده ای که به سمت ایستگاه تاکسی در حرکت است. میوه های گندیده ای که لابه لای میوه های سالم از دست میوه فروش داخل کیسه ریخته می شود. قطرات عرق روی پیشانی مرد میوه فروش. چسب کوچک روی بینی دختر جوانی که با افتخار سرش را بالا گرفته و به دوستش لبخند می زند. جاروی رفتگر شهرداری. داد و بیداد دستفروش. نگاه کودکی که خوابش برده. خواب کودکی که خوابش برده. خواب. کودک. برده.

الان که این جوونارو می بینم دلم میسوزه به حالشون، دوره جوونی ما کی اینطوری بود، کار میکردیم سختی میکشیدیم ولی حالمونم میبردیم. نگاش کن این پسره رو، قیافه ها همه افسرده. نمیدونم چی به روز اینا آوردن تفریشون شده تخمه شکستن. مامان چرا اون عروسکرو برام نمی خره ؟ چرا زهرا داشته باشه. اگه چهار ماه صرفه جویی کنم با اون پول توی بانک فعلا یه پراید میگیرم که مجبور نشم هر روز لای این همه آدم درب و داغون بیام دنبال تاکسی. داره دیر میشه. این خانم رضایی خوب گذینه ایه باید ته و توشو امروز درارم تا اینم از دستم نرفته. آخ ! بانک یادم رفت. ای بی پدر بمونی ناصر که سیا روزم کردی. آبرو برام نذاشتی.  - شد دو و نیم کیلو آقا . خوبه ؟ - بله چقدر میشه ؟ - دو تومن قابلیم نداره. - بفرمایید. گفتم بیاد ور دست خودم. یه کاری بکنه. روسری شالی هزار. روسری شالی هزار. بیا ارزونش کردم. کره خر از صبح یکی ام نخریدن. روسری شالی روسری شالی. حیثیتشو میبرم حالا.ببین دیگه. خواهرش باز با علی میا بیرون. روسری شالی آخرین مدل فقط هزار بدو که تموم شد. اوه عجب گوشتیه. - بیا یه روسری ببر به دماغتم میا. - آشغال. - هه هه... . می دونم دیگه الان فرشته آتیش گرفته. از چشماش معلومه. امروز حسابی میزنه پشت سرم ولی همین که همشون میسوزن بسه. حالا بزار تولد سارا می خواد لباس آبیرو بپوشه. همچین اونجا بزنم تو روش. شهربانو رفتنیه. بیچاره شدم. این هفته هم روز کارم از بخت بد. - خسته نباسی حاجی. - سلامت باشی. نمیدونم رضا داروهارو جور کرد یا نه. خدا خیرش بده. اینم نداشتیم خدا می دونه چی به روزمون میومد.

برای لحظه ای ذهنم خالی می شود. صورت کودک روی شانه مادر جوانش و مقابل من است. چشمهایش بسته است. نگاهش می کنم. فقط. می خواهم جای او هم فکر کنم. به خودم فشار می آورم. نمی شود. آرام چشمانم را می بندم. همه چیز مبهم است. موجودات غول پیکری که شکل و رنگشان با من فرق دارد. روسری شالی مد روز . خوابم در هم میشکند. احساس می کنم مدتها گذشته. نگاهی به خودم و قدمهایم می اندازم. یک نفر از روبرو زل زده به من. سرم را پایین می اندازم و سریع تر راه می روم. پیاده. صدای خاصی نمی شنوم. احساس کسی را دارم که همسفرانش وسط راه پیاده اش کرده باشند.

نظرات 3 + ارسال نظر
ع.خ یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:32 ق.ظ http://www.jump.blogsky.com

این همون حسیه که باعث ادامه حیات میشه...میل به وحدت..با همه موجودات و کائنات و اون حسی که اسمش جانبازیه و میخوای خودتو خط بزنی تا یکی بتونه لبخند بزنه و اون اندیشه ای که میخواد از چشم دیگران به دنیا نگاه کنه و لمس کنه اون سیگنالهایی که از چشم دیگه ای وارد مغز دیگه ای میشه و یا از گوش دیگری و یا پوست دیگری...اسمش نمیدونم چیه .وی تجربش کردم..حس غمناکیه...من هم حسین جان همانطور که در خیابان به حرکات و سکنات مردم توجه میکنم خیلی دقیق تو کوک بوها هم هستم و گوییا گرگم:-)...بینایی با بویایی تو پیاده رو برا من یعنی لذت قدم زدن...برای تو بینایی و شنوایی...اما همش یکیه...همدردی و ظرفیت پذیرش رنج دیگران و آرامش دادن و چند برابر از طبیعت خدا کارما گرفتن.امیدوارم فرصتش پیش بیاد برا من همیشه

به شدت احساس مشترک می کنم :)

احسان دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:18 ب.ظ http://aber.blogsky.com

نظر نمی دم چون اعصابم خورده چون قصد داشتم یه مطلب با نام پیاده رو یکی هم با فرشته بعدا بنویسم ولی فکر کردی می نویسم .
اما !
مطمئنم که این حسی نیست که باعث جانبازی می شه . می تونه حسی باشه که باعث راه انداختن یه باشگاه مشت زنی می شه .
من عاشق پیاده هام و پیاده رو ها هستم خدا می دونه چند بار برای این که پیاده برم مدرسم دیر شده ولی یه نکته مهم همت که اون پیاده ها کارشون تکمیل نیست اونی تکمیله که پیاده باشه و دنیا رو به بازی بگیره نه که دنیا اونو به بازی بگیره .

حالا بنویس. نترس من هیچی نمی گم. جون من بنویس :)
والا چی بگم ولی با ع خ موافق ترم خشن :)

bibal یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:37 ب.ظ http://bibal.blogsky.com

عابر جان منم با شما موافقم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد