تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

سارا


یک :

- شما گفتید سارا دوست صمیمی شما بوده، چطور هیچوقت در مورد ارتباطش با این پسره چیزی به شما نگفته ؟

- یکی دو ماهی بود رفتارش یه کم عوض شده بود، هر چند معمولا شاد بود و به خودش می رسید، بیشتر از قبل تو خودش بود. نه فقط این مورد اون همیشه آدم تو داری بود. من حتی چند بار سعی کردم به زور از زیر زبونش بکشم اما نشد. پیش خودم گفتم حتما مشکل خانوادگی داره به خاطر همینم دیگه نپرسیدم ازش.

- توی دانشگاه ندیدید که سپهر پاپیچش بشه یا مزاحمتی ایجاد کنه ؟

- راستش نه به اون صورت. سپهر یه مقدار عجیب بود. الان که فکر می کنم بعضی روزها سر راهمون وایستاده بود اما چیزی نمی گفت فقط خیره می شد به مریم. همین.

- و حتی در این مورد هم با سارا حرفی نزدید ؟

- چرا ! اما خوب طفره رفت منم حدس زدم که حتما چیزی نیست و فراموشش کردم.


دو :

امروز ساعت ۸ صبح توی ساختمون دکتر حسابی کلاس آمار داره. نمی دونم چرا اما هرچی نگاهش می کنم سیر نمی شم. دیروز تو محوطه دانشگاه پشت سرش یه خانومه با پسر کوچولوش را می رفت، یه لحظه خودمو گذاشتم جای زنه اونطرفم هم سارا و بچه بینمون. بعد با هم رفتیم نشستیم بستنی خوردیم. توی همین حین این پسره هدایتی از جلو چشمم رد شد. سارا داشت بستنی می خورد. فکر کردم داره سارا رو نگاه می کنه. همزمان حدس زدم که سارا هم نگاش کرد. جنگی از رو نیمکت پریدم پایین. یادم اومد همش خیاله. عاشقی همینه دیگه. یه ربع به هفته و من توی ساختمون حسابی منتظرشم. از دیروز تا الان به اسم بچه مون فکر می کردم. سعید اگه پسر بود. سعیده اگه دختر. خنده ام می گیره. راستی ماه عسلو چیکار کنم ؟! نه ماشین نه پول. جور می کنم. اوه اوه اومد. موهامو مرتب می کنم و میرم طرفش. نگاه می کنم تو چشاش مثل همون موقعی که داشتیم بستنی می خوردیم. یه نیگا هم بهم نمی کنه و رد میشه می ره مثل همیشه. من که می دونم داره برام ناز می کنه. اصلا از قدیم می گن هرکی نازش بیشتر باشه بعدا بیشتر هوای آدمو داره. فکر اینم یه کادو بگیرم براش. تا شنبه هم وقت دارم. یه روسری خوشگل. همون که تو خواب دیدم پوشیده و کنارمه. باید برم اول پولشو جور کنم.


سه :

- خانواده سارا دارن میان تهران، از خانواده اش بگو.

- بابای مریم کتابفروشی داره اصفهان، مادرش هم معلمه. دو تا خواهر کوچیکتر هم داره. ساناز و ستاره. آخی، طفلیا چه حالی پیدا کنن اگه بفهمن چی شده.  یه مادر بزرگ هم داره که خیلی دوسش داشت. حتما اونم داره میاد.

- خواهراش چند سالشونه ؟

- یکیشون ۱۷ و اونیکی ۱۵ .

- پس فکر نمی کنی با اونها هم در مورد سپهر حرفی زده باشه.

- نه.

- الان به من خبر رسید که سپهر خودشو می خواسته بکشه که رسوندنش بیمارستان و الان تحت مراقبته.


چهار :

کادو رو گرفتم، همون روسری. پنج ساعت به خاطرش بازارو گشتم. یه نامه هم توش گذاشتم که دادم رضا نوشت برام. خطش خیلی ردیفه. اما ... اما دیشب بد خوابی دیدم. داشتم راه می رفتم و یه شعر واسه سارا می خوندم اما دیدم سارا با هدایتی تو همون ماشینی که اون روز سوار شد با همون راننده هه ی دیلاق نشستن و میان طرف من. هرچی نزدیکتر می شدن سرعتشونم بالاتر می رفت. چشمامو بستم. کوبیدن به من. سارا میخندید. صداشو می شنیدم. همون موقع بیدار شدم. صدتا لعنت بر شیطون گفتم و دیگه خوابم نبرد. ولی می دونم دیگه وقتی کادو رو ببینه بعد این سه ماه قفل دهنش میشکنه و اون هم میگه که همه این مدت به یاد من بوده، همه این مدتی که حتی یه لبخند هم بهم نزد. توی این یکی دو روز تصمیماتی هم برای ماه عسل گرفتم. فکر می کردم که رفتیم. یه روز کامل تو خیال بودم طوری که نهار یادم رفت بخورم. خیلی خوش می گذشت. لب دریا دستش دور گردنم بود و پاهامون تو آب. با همه بی پولی باهام میساخت. یعنی مطمئنم که می سازه. فقط یه بدی که هست اینه که سارا خیلی خوشکله و همه زل می زدن بهش. حس می کردم خوشش میا. به خاطر همینم دیروز با سه نفر حرفم شد و یه کتک سیر خوردم. فقط به خاطر عشقم، سارا. می ارزه. این بادمجون پای چشممو هم یادگاری گذاشتن برام. سه ماهه زندگی یه شکل دیگه شده با همه سختیش. الانا دیگه می رسه. کاش این دفه دیگه اون لباسای جلفشو نپوشیده باشه، کفریم می کنه، بعضی وقتا دلم می خوا .....


پنج :

تیتر اصلی صفحه حوادث روزنامه های صبح یکشنبه این بود :

جنایت در دانشگاه تهران - هفت ضربه چاقو نتیجه رابطه ای نامعلوم - دختر جوان توسط همکلاسی اش به قتل رسید - نامه عاشقانه قاتل پرده از علاقه اش به مقتول برداشت - با فرار قاتل، راز قتل دختر دانشجو در ابهام - دانشجویان دانشگاه تهران امروز شاهد جنایتی بی رحمانه بودند - شنبه خونین دانشگاه تهران.


پ.ن. ایده نوشتن این داستان وقتی به ذهنم زد که داستان کوتاهی رو که عزیزی برام نوشته بود خوندم و البته اون داستان هم بر اساس یک اتفاق واقعی بود و علاوه بر اون اسم ها هم با داستان من فرق داشت. اون داستان از زبان دوست مقتول روایت می شد. تصمیم گرفتم که خودم رو جای دو شخصیت دیگه داستان قرار بدم اما شخصیت قاتل پیچیدگی بیشتری داشت و خیلی هیجان انگیز بود که چند ساعتی سعی کنم به جای اون فکر کنم . با توجه به اینکه درست نبود که ماجرو رو از دید سارا هم نشون بدم تصمیم گرفتم بذارم که شخصیت سارا یک مقدار مبهم بمونه.

نظرات 6 + ارسال نظر
دختری با دامن حریر دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:41 ق.ظ http://www.patty.blogsky.com

خیالم راحته که دیووونم!!
هرچی دیووونه تر باشی بهتره.
من دیوانگی رو دوست دارم!!
چیزی که همه بهم میگن رو دوست دارم.
وقتی میگن نگین تو واقعا دیووونه ای هیچی نمیگم!!
شاید هستم...
نه واقعا هستم!
مرسی که اومدی پیشم

مریم دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:45 ق.ظ

نمیخوای اینو یه هوا بلند تر و با جزئیات بیشتر باز نویسی کنی؟
جا داره ها
گر چه موضوش تلخه

شاید ! فکر خوبیه

ع.خ چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:05 ق.ظ

فاجعه همین بغل گوش مونه!

یه کم نزدیکتر

احسان جمعه 22 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:22 ق.ظ http://aber.blogsky.com

به نظر من ( که البته مهم هم نیست ) اگه مثل شخصیت اصلی داستان توانایی زندگی کردن در رویا های شیرینمونو داشته باشیم ، گاهی اوقات هم میشه به یه سری کار هایی که بین آدم ها ب اسامی قراردادی چرت و پرت مرسومه هم دست زد . مثل قتل

مهمه نظرت. هی پسر خیلی داری تند میری. نفر دوم هم باید به خاطر رویاهای شیرین تو همه رویاهاش تموم بشه !
یکم مهربون باش :)

احسان جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:10 ق.ظ http://aber.blogsky.com

آره راست می گی .
فقط به خاطر سفسته می گم : از کجا معلوم اون قتل هم توی رویای شیرینش اتفاق نیفته و از کجا معلوم ب.ن مطلبت این نباشه که : از خواب پرید و به ساعشتش نگاه کرد . دانشگاهش دیر شده بود .

bibal یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:03 ب.ظ http://bibal.blogsky.com

احسان کاش این جا بودی که توی رویای شیرینم میکشتمت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد