ده سال گذشته. دنیا تازه عوض شده بود و من غریب تر از امروز و به اندازه ساده و هنوز هم نا آشنا به جایی که هستم و به چیزهایی که قرار است ببینم و دیدم. اجتماع کوچک اما پر ارتباطی که عضوش بودم به جامعه ای بزرگ و با فاصله تبدیل شد و این شروعی بود بر مجموعه ای از ناله و نفرین ها و افسوس ها و افسوسهای خیلی بیشتر. روزهای شلوغ به قدم زدن دو نفره از مدرسه تا سر کوچه تغییر شکل داد. نشستن در اتاق کناری خانه مادر بزرگ و بلعیدن پفک و شیر کاکائو. گاهی زمستانها درست کردن آدم برفی. کشیدن کاریکاتور مدیر مدرسه و نمره هایی که کم کم ارج و قربشان را از دست می دادند. سیلی بیرحمانه معلم به جرم خندیدن و توصیه های مدیر اهل دود در مورد بلوغ و تصویرهایی از جهنم که هنوز هم مو به تن آدم سیخ می کنند. تفریح سالم مسخره کردن همکلاسی ها و مردم توی خیابان بود که انقدر بدبختی داشتند که حسابمان نکنند. هر روز صف. هر روز ناظم. یک نفر از ته کلاس معلم را فحش می داد و میزد از کلاس بیرون. اگر یقه ات را می بستی و عضو بسیج مدرسه می شدی مدیر برایت آرزوی شهادت می کرد. شانس آوردم و الا همین امشب باید با رویای کلاشینکف می خوابیدم. اوج خوشبختی موقع زنگ تفریح با لقمه های بربری و ماست موسیر از حلقوممان میرفت در انتظار دفع شدن. دو نفر را اخراج کردند. دلیلش وبلاگ را هم به کثافت می کشد. معلم عقایدش را می گفت و ما میپذیرفتیم. دعا میخواندند و ما آمین می گفتیم و هیچ وقت کسی نگفت دعا کن. نکردیم. نمی دانستیم باید بکنیم. همان که یقه می بست، دیروز شنیدم معتاد شده. شک نداشتیم، شک نداشتیم که جایگاهمان انتهای همان جهنمی است که مدیر همیشه می گفت. جلسات دعا هم دیگر کارایی نداشتند، همین بود که هیچ وقت تعطیل نشدند.
پ.ن. ده سال پیش مصادف با ورود من به مدرسه یا حتی دوره راهنمایی نیست. اواسط سال دوم راهنمایی بود و از سفری طولانی برگشته بودیم تازه ...
و مجموعه ی این دلایل کل جامعه رو به کثافت می کشه . . . من که باهات موافقم . همین پارسال بود که همه جا الله اکبر بود . امر.ز همه شاد بودند ! چه برسه به اختلاف چند ساله . . .
جامعه رو خیلی زیبا به تصویر می کشین. اونطور که هست... . بی هیچ کم و کاستی.
باز هم به خاطر قلمتون بهتون تبریک می گم.
بنا به دلایلی تصمیم به حذف وبلاگم گرفتم و به تازگی وبلاگ جدیدی رو تهیه کردم.
خوشحال می شم اگه فرصتش رو داشتین سری بهش بزنین.
چون ۵ روز دیگه مونده تا تو لیست وبلاگ های به روز شده قرار بگیره با اجازه تون آدرسش رو همین جا می نویسم.
www.ladannotes.blogfa.com
ممنون. لطف دارید.
حتما سر می زنم :)
این که جلسه دعا همیشه هست چون مستجاب نمیشه یه کم دور از واقعیته...این نیازای آدمه که هر زمان تغییر میکنه و آدمام هی دنی میان و ...
این هم هست ولی چون وقتی زمان میگذره دیگه دعای قبلی مهم نیست و آدم به قول خودت لحظه ای تغییر می کنه میشه جمله من تعبیرش کرد.
نمی دانم چرا ...
چرا باید از همین ها بترسم ... چرا باید یقه ی چرک مرده کثیفشان را مظهر پاکی بنامم و از دگرگونی اوضاع و احوال بنالم ... چرا باید همه چیز و همه کس از قرآن بیاید و من از اوضاع و احوال ندانم .
مملکتم در دستان اوست ... امروز روزی بود که شایسته آن نبودیم ، شاید فرداها باشیم ...
روشن بینی در آن است که
ببینی چه هست
و اندیشمندی در آن است که
بگویی چه می تواند باشد
جمله زیباییه. فعلا که تو این اوضاع و احوال نه روشن بینی به صرفه س نه اندیشمندی نتیجه خوشایندی داره بی خیال
کشته این توصیفاتم حسین . فوق العاده بود . تصویرسازیت از اجتماع آدمو دیوونه می کنه
لطف داری عزیزم. این قدرا هم که شما میگید خوب نبودا :)
خیلی توپ مینویسی دمت گرم