تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

کشوی میز


هنوز باورش نشده بود که اینطور خریت کرده باشد ، مدام به شانس بدش لعنت می فرستاد و به خودش بد و بیراه میگفت.بین این فحش ها چند تا دعا هم که از بچگی حفظشان کرده بود یا در مدرسه یاد داده بودند زمزمه کرد. پیش خودش فکر میکرد اگر پدر ماجرا را فهمیده باشد چه عاقبتی در انتظار او خواهد بود، اصلا با چه رویی بعد از این میتوانست به چشمان پدرش نگاه کند. دستپاچه شده بود و همه چیز را از دست رفته می دید. پیش خودش فکر کرد که بهتر است بیشتر از این ساکت نباشد و طبیعی رفتار کند برای همین بلند شد که از اتاق بیرون بیاید.


پدر چند روزی به سفر رفته بود و او میدانست که امروز برمی گردد، صبح مانند بقیه این روزها، با سمانه قرار داشت. این بار با هم به دل کوه زدند. همه چیز خوب و خوش بود حتی وقتی پدر از تلفنِ خانه زنگ زد این خوشی خراب نشد. با هم جلوی آب چشمه با سنگ سد درست کردند و حسابی همدیگر را خیس آب کردند ، حرف زدند و بازی کردند و خندیدند. سمانه را نگاه میکرد که دراز کشیده بود و تکه های ابر را دید میزد . آرام آرام خودش را به آن فرشته کوچک نزدیک کرد، اما اینبار هم فقط او را نگریست. باز هم دلش آشوب بود.

اگر بیشتر می ماندند به تاریکی میخوردند. با سمانه تا سر کوچه شان رفت و آرام راهش را به سوی خانه کج کرد، پاکت سیگاری که در جیبش بود دراورد ، از دیشب یک نخ بیشتر نمانده بود، فکر کرد که هنوز سمانه او را مبیند پس برگشت و کوچه را برانداز کرد. خبری نبود.

غروب بود که کلید انداخت و وارد خانه شد. پدر وسط اتاق پذیرایی روی پتو دراز کشیده بود و تلویزیون میدید. سلامش را خیلی گرم جواب نداد، معلوم بود از اینکه دیر آمده ناراحت است، از طرفی چون بعد از چند روز همدیگر را میدیدند نخواست که اوقات تلخی کند. بدون معطلی به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست. کوله پشتی را زمین گذاشت و خواست که لباس عوض کند.

چیزی را که دید باور نمیکرد. فیلمها روی میز بود با یک بسته ورق س ک سی که البته زیر یک کتاب بودند، آنها را از پسر همسایه گرفته بود، مطمئن بود پدر آنها را ندیده اما هنوز نفس آرامی نکشیده بود که یاد سطل زباله افتاد.


وارد پذیرایی شد ، شروع کرد بدون اینکه بخواهد و بتواند به پدرش نگاه کند با او صحبت کردن، همه چیز عادی بود و در مورد سفر پدر حرف زدند. خیالش داشت راحت میشد که پدر پرسید «کنترل تلویزیون توی کشوی میز تو چی میکرد ؟» . آب دهانش را قورت داد و با یک جواب سربالا سریع به اتاق برگشت. کشوی میز باز بود. هر چه فکر کرد به یاد نیاورد که آن را دیشب بسته بود یا نه !

نظرات 6 + ارسال نظر
ramen سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:15 ب.ظ http://pcc2010.mihanblog.com/

سلام دوست عزیز وب جالبی داری اگه با تبادل لینک موافقی منو بنام وب عمومی لینک کن وخبر بده

ممنون. نخیر مخالفم !

[ بدون نام ] سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:31 ب.ظ

چیزی که آدم رو میکشه داستان ذهن خود آدمه تا داستانی که در ذهن طرف مقابل ساخته شده

تایید میشه.

ع.خ سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:03 ب.ظ http://www.jump.blogsky.com

یکی از ویژگی های احمد محمود این بود که تو داستاناش پر جمله های کوتاه هست و نصفو اون میگه نصفو خودت ناخوداگاه حدس میزنی-مثلا تو کتاب همسایه ها:دلتنگ بود.بوی تریاک میومد.ننه پرده میدوخت.صدای جاسم تو گوششبود.÷نکه سقفی خرخر میکرد.یاد پیروز افتاد.---حالا یه جمله بلند...سبک شمام یه طورایی شبیه.معلومه خوب خوندی ":>

کاش خوب میخوندم ! به هر حال اتفاقی بود !

مینا سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:27 ب.ظ http://www.shabnamehayeinchandrooz.blogsky.com

زیبا بود و خیلی 1ر معنی من این مدل داستانا رو دوس دارم

خوشحالم.

مریم پنج‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:13 ب.ظ

اون دومی من بودم.حواس پرتی رو به رشد دارم از قرار:)

از قرار من هم حدس میزدم :دی

bibal سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:36 ق.ظ http://bibal.blogsky.com

inja che ghad khashen javabe bacheha ro dadi?chera

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد