نمی دانم با چه صفتی بیان کنم، همه دقیقه هایی را که با یک دلشوره می گذرد. نگرانی از اینکه حرفم یا عملم یا حتی فکری که در سر گذراندم رنجانده باشدت !
و نمی دانم چگونه بخوانم عشقی را که می ترسم انتهایش وصال باشد یا بهتر بگویم وصال انتهایش باشد.
من این اسارت را آزادانه زندگی می کنم.
اینجور مواقع با سر برو تو با مغز بیا بیرون بعدنش.
فایده نداره امتحان کردم !
ما همیشه نگرانیم/غرق انتظارات خواسته و نخواسته...
و این میشه که همیشه یه جای کار می لنگه
عشق؟ واژه ی غریبیست! راستی... به چه معناست؟
چه می شه گفت. حرف زیاده و تعابیر زیاد تر و نظریه ها خیلی بیشتر. علی الحساب قطعیتی وجود نداره مثل خیلی چیزهای دیگه. نمی دانم !
هیییییییییییی