تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

مقصر


آقا رضا همسایه دیوار به دیوار ما بود که ده سال پیش فوت کرد. وقتی از دنیا رفت چند سالی بود که سوپر مارکتم رو باز کرده بودم. روز های اول کارم در سوپر مارکت مشتری چندانی نداشتم و وقتم بیشتر اوقات پای تلویزیون یا پای تلفن می گذشت. زندگی آرامی داشتم و تازه نامزد کرده بودم. بعضی وقتها دم غروب آقا رضا که مرد دنیا دیده ای بود یه صندلی میاورد می نشست کنار در مغازه و من هم فرصت رو غنیمت می شمردم و پای تعریفش می نشستم. آقا رضا از همه جا و همه چیز تعریف می کرد. یک روز وقتی حسابی گرم صحبت بود متوجه بریده بودن عجیب لاله گوشش شدم و این مشاهده من رو خیلی کنجکاو کرد که ماجراش رو بدونم. آقا رضا در جواب به من گفت که قصه طولانیه و باشه برای یک وقت دیگه و من هم پذیرفتم. فردای اون روز بازهم آقا رضا کنار مغازه اومد و من هم درخواستم رو تکرار کردم و اون هم روی من رو زمین ننداخت و قصه رو تعریف کرد. من قصه رو از زبان خود آقا رضا برای شما می گم :

چهل سال پیش بود و تازه اول جوانی من. پدرم یه زمیندار کلفت تو منطقه بود و چند ده نفر کارگر و خدمتکار برای ما کار می کردن. این باعث نشده بود که من مفت خور و بی عرضه بار بیام. این بود که یه ماشین سنگین گرفته بودم که باهاش هم پول درارم هم دنیا رو بگردم. یک روز ناخواسته زدم به یک موتوری - اون موقع تازه موتور دراومده بود- که دو نفر پشتش بودن. چیزیشون نشد ولی موتور داغون شد. منم چون مقصر نبودم و آ‌دمی هم نبودم زیر بار زور برم هیچ چیزو قبول نکردم و راهمو کشیدم رفتم. از اون روز به بعد سه بار پشت سر هم چرخای ماشین منو پنچر کردن. منم با اینکه اعصاب نداشتم مدارا می کردم چون یک هفته دیگه عازم سفری بودم که شاید یک سال طول می کشید. آخرین بار چرخ رو با ناصر -یکی از دوستان- که حسابی به مکانیکی وارد بود عوض می کردیم که قضیه موتور سوارهارو براش گفتم و اونم بلافاصله یکیشونو شناخت. خصوصا اینکه باهاش  که بعدا فهمیدم معروفه به مرتضی پشه جدیدا خصومت پیدا کرده بود و فرصت خوبی بود که به بهانه خونخواهی (!) من یه دعوای اساسی راه بندازه. من نهیش کردم وگفتم خون خودتو کثیف نکن و دو روز بعد هم رفتم.۱۱ ماه گذشت و من دم غروب به شهر رسیدم. رفتم خانه، استراحت کردم و صبح قصد کردم بیام گشتی بزنم و سراغی از رفقا بگیرم. همینکه درو باز کردم شوکه شدم. ده نفر جلوی در حلقه زد بودن. وسط ناصر بود که یک دستشو از دست داده بود و کنارش بهرام - که بهش میگفتن بهرام دو گوش - خصمانه به من نگاه می کرد و چند نفر دیگه که یکی دوتا از دوستای ناصر بودن و چندتا از نوچه های بهرام بعلاوه موتورسوار دومی که به اسم نمیشناختمش و سیاه پوشیده بود. همینطور مات و مبهوت بودم که ناصر تپانچه کشید و رو به من نشانه گرفت. فهمیدم جا وایستادن نیست. با لگد در حیاتو باز کردم و اومدم خودمو پرت کنم تو حیاط که ناکس گوله رو ول کرد و همون حرکتی که کردم باعث شد از مرگ نجات پیدا کنم. خوش شانسی اینجا بود که پرت شدم تو حیاط و اونها هم فکر کردن کارم تمومه. اما چند ماه طول کشید تا من فهمیدم قضیه از چه قراره. بعد از رفتن من ناصر با پشه درگیر میشه. رفیق پشه برادر بهرام بوده که مدتها تهران بوده و بعد ۱۵ سال یک هفته رو پیش برادرش اومده بوده و ناصر از این موضوع بی خبر به شدت با پشه و شهرام -همون برادر بهرام- درگیر میشه و پشه توی دعوا با سر به روی زمین میافته و از سرش خون را میگیره. ناصر با دیدن صحنه سریع میره خونه یه مقدار پول و وسایل بر می داره و می زنه از شهر بیرون و بهرام از طریق شهرام در جریان دعوا قرار میگیره و بدون اینکه بدونه طرفش ناصره هر روز کینش اضافه میشه و واقعا هم براش افت داره که داداششو بزنن. شیش ماه بعد ناصر بر میگرده تا سراغی از خانواده بگیره که بهرام نصف شب توی تاریکی خفتش می کنه و هیچکدوم همدیگرو نمی شناسن و توی این دعوا ناصر دستشو از دست میده و بعد یک هفته بهرام متوجه میشه که طرفش ناصر بوده. بعد یک ماه به خونه ناصر میره که ناصر هم نامردی نمیکنه و به انتقام دستش یک چاقو توی پهلوی بهرام می زنه که اون هم از مرگ نجات پیدا می کنه و دست روزگار این دوتا رو که مدتها باهم دوست بودن پیش هم بر می گردونه و وقتی اینها حوادثو با هم تطبیق می دن می فهمن که مصبب همه این بدبختیا منم و همین روزها پشه هم که توی کما بوده می میره و حالا همه چیز برای انتقام گرفتن آماده است جز من که من هم بر می گردم و در نهایت با خوش شانسی زنده می مونم. وقتی آقام ماجرا رو فهمید کارد میزدی خونش درنمیومد. یه روز دیدم با دوتا داداشا خلوت کردن .

آقا رضا حرفشو همینجا خورد و دیگه هیچوقت نگفت که بعد از اون چه اتفاقایی افتاد. اون شب زودتر مغازه رو بستم و تا خونه قدم زدم. دلم می خواست یکی یخه مو بگیره بزنه درب و داغونم کنه !

سالگرد


مراسم سالگرد پدرش بود. عمو و عمه ها همه فامیل را دعوت کرده بودند. مردم یکی بعد از دیگری وارد تالار می شدند. یکسال از روزی که متحیرانه در حالی که فقط دوازده سال داشت و پدرش را بر اثر تصادف از دست داد گذشته بود و آن روز به همراه عمو و پدربزرگ و چند نفر دیگر از بزرگان فامیل جلوی در ورودی تالار ایستاده بود و به مهمان ها که تعدادیشان سیاه پوشیده بودند خوش آمد می گفت. من دقیقا جایی نشسته بودم که کاملا تحت نظرش داشتم. چشمهایش ، رفتارش، حرف زدنش ، ساعتی فکرم را مشغول کرده بود. انگار به همه آنها که آمده بودند، به در و دیوار تالار و به هرچیز دیگری که وجود داشت التماس می کرد که تمامش کنند، بروند، امروز دوباره دیروز بشود یا حتی یک سال، نه ده سال بعد فقط این روز و اینجا و این مراسم نباشد. در گوشه و کنار سالن فامیل دور هم روی میزها نشسته بودند، تعریفشان گل انداخته بود و لبخند بر چهره هاشان جاری. مثل همان لبخندی که یکی دو هفته پیش روی صورت پسر دیدم وقتی همبازی دوستانش بود. عمویش دست در گردنش انداخته بود و اشک می ریخت ولی او آرام و ساکت سعی می کرد کسی را نگاه نکند. فردی که به عنوان مداح دعوت شده بود از جایش بلند شد و میکروفون را به دست گرفت و ناله سر داد. چقدر هم سوزناک. از داستان مرگ پدر و غریبی فرزند و بی وفایی دنیا تا کربلا و عاشورا. به همه جا سرک کشید و عده ای هم دستمال به دست اشک می ریختند. کارش تمام شد. و نشست و بعد هم شام را آوردند. پسر عمو سریع یک دیس غذا برداشت و برایش آورد و عمو هم برایش ماست و سالاد باز کرد. چند قاشقی خورد. یکی یکی از فامیل میامدند کنارش و دلداری اش می دادند. نمی دانم در چشمهایش چه بود. سعی می کرد در صورت کسی خیره نشود. مردم شام را خوردند و دسته دسته در حالی که بی صدا آروغ می زدند از سالن بیرون آمدند و هر کدام موقع بیرون آمدن لبخندی تحویل پسر دادند، بعضی ها دست دادند و بعضی ها دست روی سر و شانه اش کشیدند و بعد سوار بر اتومبیل هایشان رفتند. و من هم. در راه تصویر پسر ، خندیدن ها، گریه کردن ها، غذا خوردنها با آنهمه اشتها و به نشان ناراحتی سرپایین گرفتن ها مدام از جلوی چشمم می گذشت. فردای آن روز کار مهمی داشتم که ماه ها وقت صرفش کرده بودم. وقتی به خانه رسیدم مثل روزهای قبل کارم همه وجودم را پر کرده بود و پسر، انتهای تصوراتم، آنجا که نظاره کردنش حال و حوصله می خواهد راهش را گرفته بود و داشت می رفت.


پ.ن :

یکی از بازدیدکننده های محترم وبلاگ خواسته بودن که در مورد یادداشتهای نمی دانم و آزاد توضیحاتی بدم. در مورد نمی دانم باید اقرار کنم که این یک حالت روحی است و خودم هم شاید دلیل اینطور روی کاغذ آمدنش را ندانم. چشمه تمثیلی است از حالت خاصی که بعضی وقتها به سراغ من می آید و نوشته هم خطاب به کسی است که مثل من این حالات را تجربه می کند و لذتبخش تر وقتی است که پابه پای هم این مسیر را طی کنیم هرچند که من ممکن است هیچ وقت نشناسمش ! این توضیحات هم گنگ است و متاسفم که بهتر و بیشتر از این نمی توانم بیان کنم.

در مورد نوشته آزاد هم فکر می کنم اگر عمیق تر بخوانید متوجه اش خواهید شد حتما.

سرگذشت شگفت انگیز آقا غلام


در همسایگی ما پیر مردی زندگی میکرد به نام آقا غلام که دو سه سال پیش به خاطر سکته قلبی توی بیمارستان درگذشت. از روزی که به خاطر دارم در مورد آقا غلام حرف و حدیث بسیاره و قشنگ یادمه وقتی که بچه بودیم و آقا غلام سرحالتر از این روزها بود عصر ها برای ما قصه های شگفت انگیزی از زندگیش و جنگش با غول ها و چیزهای عجیب و غریب دیگه میگفت. غلام دو تا پسر دو قلو داشت که هر دو رو فرستاده بود خارج تا چند ماه پیش که یکیشون برگشت و یک ماهی رو اینجا سپری کرد. یک روز به همراه یکی از دوستام که حالا بعد مدتها مشتاق شده بودیم داستان واقعی زندگی این مرد رو بدونیم پیش پسرش رفتیم و ازش خواستیم داستان پدرشو برامون بازگو کنه. قبول کرد و قرارمون یک ساعت دیگه کنار ساحل شد. اشتیاق زیادی داشتیم و با یادآوری حرفهای آقا غلام می خواستیم از همه چیز بپرسیم و چیزی رو از دست ندیم. محمود پسر آقا غلام سر وقت آمد، از جا بلند شدیم و تعارفش کردیم روی نیمکت بشینه، نشست و ما هم دو طرفش. خواستم حرفی بزنم که با آرامش گفت : این قصه زندگی آقا غلامه. از اینجا به بعد از زبان محمود قصه رو برای شما هم می گم البته باید منو ببخشید چون ممکنه خیلی چیزها از یادم رفته باشه.

در یک کلبه چوبی کنار دریا در حالی که سیل شدیدی به راه افتاده بود پسری به دنیا آمد. نیمه شب بود. آسمان به شدت می غرید و شیشه ها را می لرزاند. در اثر رعد ناگهان خانه آتش گرفت. مادر وضعیت خوبی نداشت و قابله هم نوزاد تازه به دنیا آمده را نگه داشته بود. ستونهای چوبی پشت سر هم فرو می ریختند تا جایی که دیگر هیچ امیدی برای رهایی وجود نداشت. از همه چشمها اشک سرازیر بود به جز نوزاد متولد شده که با درخششی عجیب به در ورودی خانه خیره شده بود و طولی نکشید که در خانه باز شد و یک پری دریایی وارد آتش شد و هر سه را بیرون آورد و قبل از آنکه به داخل آب برگردد به مادر گفت اسم این بچه باید غلام باشد. و رفت. غلام هر روز بزرگتر می شد. او از همه هم سن و سالهایش یک سر و گردن بالاتر بود. هم باهوش تر و هم قوی تر. یک روز در راه برگشت از مدرسه یک دسته گرگ جلوی راه غلام و دوستانش را می گیرند. در حالی که همه وحشت کرده بودند غلام به سمت گرگها رفت. از بین گرگها یکی جلو آمد و به غلام گفت اگر در مبارزه با من پیروز شوی از خون تو و دوستانت می گذریم و تو رئیس ما خواهی شد. غلام پذیرفت و در جنگی که نزدیک به شش ساعت طول کشید گرگ را شکست داد. با سر و صورت خونی و زخمی از جایش بلند شد و دستش را با افتخار بالا برد. چند نفر از همکلاسی ها از سر حسادت راهشان را کج کردند اما بقیه دور غلام حلقه زدند. غلام مدتها رئیس گرگها بود تا اینکه یک شب که روی تخته سنگی مقابل دریا نشسته بود پشت گردنش دست کشید و متوجه شد که حسابی پشمالو شده. برای اولین بار وحشت کرد و نفسش بند آمد. همینطور که خشکش زده بود از دور نوری را در دریا دید که به سمتش می آمد. درست حدس زده بود. پری دریایی بود. غلام را در آغوش گرفت و پوستش را مثل روز اول کرد. ارتباط غلام با گرگها باعثش شده بود. بعد پری غلام را با خود به دریا برد و وسط دریا دایره ای سیاه رنگ را نشان غلام داد. یکی از گرگها سر از آب بیرون آورد و زوزه ای کشید. پری از غلام خواست که اگر یک روز هم از عمرش باقی مانده باشد این گرگ را نابود کند و غلام آن روز به پری دریایی قول داد و بعد از آن دیگر او را ندید. وقتی غلام به ساحل برگشت چند سال گذشته بود و متوجه شد که از هیچ موجود زنده ای خبری نیست. غلام دو سال راه رفت تا به یک دهکده رسید و در آنجا مشغول کار در سیرک شد. حیوانات رام او بودند و طولی نکشید که به شیر ها آواز خواندن و به گوسفند ها پرواز یاد داد. او آدم سرشناسی شده بود و مشکلات اهالی را حل می کرد و دیگر خودش روی صحنه سیرک نمی آمد. یک روز شیر مقابلش قرار گرفت و به او گفت این سرنوشت تو نیست. غلام به محظ شنیدن این حرف به راه افتاد و راه کویر را در پیش گرفت. در مسیر با هفت غول مختلف که هریک رنگ خاص خودش را داشت جنگید و همه را از پا دراورد تا اینکه به کویر رسید. در کویر به ارتش کویر پیوست و در جنگ با جن ها پیروز شدند و پادشاه به غلام پیشنهاد ازدواج با دختر کویر راداد. اما دختر کویر سرباز زد. غلام برای به دست آوردن دل این فرشته نیمی از کویر را گلباران کرد و دیگهای بزرگ بخار کارگذاشت تا اینکه ابر شکل گرفت و همه جا سبز و زیبا شد و بالاخره دختر کویر با او ازدواج کرد. بعد از آن غلام تا آخر عمر با فرشته اش زندگی کردند. بیست سال پیش به این شهر آمدند. غلام بارها به جنگ گرگ دریا رفت تا اینکه یک شب یعنی آخرین شب زندگی اش ...

محمود به اینجا که رسید اشک توی چشمهاش حلقه زد. چندتا نفس عمیق کشید و در حالی که به موجها و خورشید در حال غروب نگاه می کرد ادامه داد :

غلام به خاطر یک سکته ناقص در بیمارستان بود که خواب پری را دید و به یاد قولی که داده بود افتاد. از بیمارستان فرار کرد و به سمت دریا دوید در راه دسته گرگ ها که از او کینه داشتند به سویش حمله ور شدند اما غلام از پسشان برامد و به میان دریا و به گودال سیاه رسید و در جنگی نابرابر توانست دخل گرگ را بیاورد. در حالی که آب از خون او سرخ شده بود پری به به سمت غلام آمد. اشک در چشمان غلام حلقه زد. پری زخمهایش را خوب کرد و با هم به سمت آخر دریا رفتند ...

ماتم برده بود ، نمی دانم کی نگاهم را به سمت دریا برگردانده بودم، تکه کوچیکی از خورشید هنوز بیرون آب بود ، صداها رو درهم و برهم میشنیدم و بیشتر از همه صدای موجها. درست جایی که آب داشت خورشیدو می بلعید دو تا دلفین یا چیزی شبیه به اون دیدم که با هم از آب بیرون پریدن و چرخی توی هوا زدن و به آب برگشتن. محمود در حالی که اشکهاشو با دستمال پاک می کرد از ما دور شد.


در مورد آقا غلام اکثرا اینو می دونن که غلام سعادتی سرکارگر معدن بود و نیمی از عمرش توی مناطق کویری گذشته بود. بعد از مرگش حرف و حدیث در موردش زیاده. اون پسراشو خارج نفرستاد بلکه اونها تنهاش گذاشتن و نمی تونستن تحملش کنن. اون همه جا و برای همه کس قصه زندگیشو می گفت. قصه ای که باور ...



پ.ن. اینجا ( یعنی همین وبلاگ ) بعد از این یک مهمون ویژه داره که می خوام یک خیر مقدم ویژه بهشون بگم. خیلی خوش اومدید :)


پ.ن.۲ اینکه صفحه معرفی فیلم ها را تبدیل به یک وبلاگ جداگانه کردم به خاطر اینکه اینطور دسترسی راحتتر و بهتر خواهد یود. پس اونجا هم میبینمتون : CineBlog.ir

فقر بدتر است یا ثروت ؟


روی ویلچر جا خوش کرده ام. ده سال گذشته و دیگر حسرت راه رفتن را نمی خورم. زندگی ام شده کتاب، تلویزیون و سیگار. از هر چیزی که گذشته ام را به یادم بیاورد بیزارم. از این خانه، از آدمهای سرگردان آن، از وسایلش و از خودم. نوجوان بودم که علارقم علاقه زیادم به درس خواندن به اجبار پدرم، مدرسه را رها کردم و از همان موقع کنارش به کارگری پرداختم. به من پولی نمی داد پس سر ناسازگاری گذاشتم و شروع کردم برای خودم کار کردن و از اینجا به بعد بود که زندگی چهره کثیفش را هر روز برایم نمایان تر کرد. پدرم به زندان افتاد. برادرهایم به شهر های دیگر رفتند . مادرم سر کار می رفت، با این که هیچ وقت نگفت چه کاری. از خانه بیرون انداختندمان، حمالی کردم، کارگری کردم، معتاد شدم، مواد معامله کردم و هزار کثافتکاری دیگر. مادر هم غیبش زد. ده سال گذشته و دیگر بزرگترین برادرم را ندیده ام. می دانم خودش بود که از روی پل به پایین پرتم کرد تا کیفم را با بدبختیهای درونش بردارد و من را روی این صندلی بگذارد. دو برادر دیگرم سرشان به سنگ خورد و صبح تا شب جان می کنند و گوشه چشمی هم به من دارند هر چند که صدای عربده کشی شان بعضی شب ها زخم هایم را تازه می کند و امشب هم از آن شب هاست. در زیر زمین، یکی شان با یک عده مثل خودش مستَند و نعره می کشند و از اتاق بقلی من که یک پرده از این اتاق جدایش کرده صدای فریادهای معشوقه برادر دیگرم می آید. خسته شده ام. زندگی ام شده کتاب، تلویزیون و سیگار. نزدیک به ده کتاب دارم که هر کدام را چندین بار خوانده ام. تلویزیون را روشن می کنم. شب ها سریال دارد. قصه چند خانواده فقیر است که با عزت زندگی می کنند، به هرچه که دارند راضی اند. نمازشان ترک نمی شود و همه اهل خدا و پیغمبرند. مرد متمولی برای رسیدن به اهدافش این ها را تطمیع می کند اما جواب نمی گیرد اینجاست که تصمیم می گیرد بعضی از آنها را معتاد کند، اطرافش پر است از آدمهای شیک پوش و مثل خودش پولدار و همه از خدا بی خبر. یکی قاچاقچی است، یکی بساز بفروش، آن یکی فروشگاه لباس دارد و مواد توزیع می کند. تلویزیون را خاموش می کنم. صدای جیغ، عربده، نفس نفس زدن، زوزه ی سگ و دود سیگاری که نرم فرو می برمش به من می فهماند که گریز از گذشته ام بیش از این ممکن نیست، پس ورق می زنم.

باید می دوید


یک -

خروسها را باز کردند تا به هم حمله کنند. گرد و خاک بلند شد. بچه ها با دمپایی پاره یا پابرهنه دور ایستادند. هیجان زیادی برپا شد. شرط بسته بودند. آفتاب چشمهاشان را می زد. عرق می ریختند. صاحب خروس ضعیفتر اضطراب زیادی داشت و مدام این طرف آن طرف را نگاه می کرد و در طرف دیگر رقیبش با آرامش مبارزه نفسگیر خروسها را نگاه می کرد. اولین ضربه کاری را خروس قویتر زد اما هم نبردش مقاومت کرد اما این مقاومت آن چنان ادامه پیدا نکرد. خون جلوی چشم همه را گرفته بود. ضربه ها پشت سر هم بر سر و صورت خروس ضعیفتر نواخته می شد.


دو -

تصمیمش را گرفته بود. چیزی برای فکر کردن نمانده بود. چقدر کار کند. چقدر زجر بکشد. چقدر تحقیر شود. هجده سال داشت که این دقایق شوم را تجربه می کرد. نمی خواست بیشتر از این فکر کند. عذاب وجدانش را قورت داده بود. دستهایش می لرزید و طناب را گره می زد. حتی گاهی چهره خواهرهایش را میدید که التماسش می کنند. دلیلی برای توجه به آنها نداشت. بچگی اش را در کوچه های خاکی گذرانده بود. آنجا که از هفت سالگی سیگار می کشند. آنجا که از هم دزدی می کنند، آنجا همه با هم می جنگند، جایی که حتی گربه های ولگردش هارند.


سه -

همکلاسی اش را دید، سوار بر خودروی گرانقیمتش جلوی پای او ایستاد. فکر اینکه درب ماشین را چطور باز کند عذابش داد. نمی خواست تحقیر شود. دوستش گرم تحویلش گرفت و با هم ساعتی گذراندند. بستنی خوردند و به موزیک گوش دادند و دم غروب از هم جدا شدند. پیاده به سمت خانه راه افتاد. نگاهش روی پاهایش بود. با آنها می توانست بدود. تندتر از هر کس. دوید. تندتر از باد . هر چه آدمِ کت و شلواری و مد بالا سر راهش می دید با تنه تنومندش به گوشه ای پرت می کرد. فحشش می دادند و می دوید. چشمهایش را بست. هوا را به ریه هایش می داد. از کنار مغازه ها، آدم ها، بانک ها، رستوران ها، مدرسه ها و مسجد ها گذشت. دیگر چشمانش را باز نکرد و هیچ کس هم ندانست چرا.