تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

شروع ؟


اگر یک بار دیگر به زندگی نگاه کنم، اگر اسمش را زندگی بگذارم. نه! گریز فایده ندارد. نگاه میکنم، اما این بار هر چه که می بینم روی این کاغذ می آورم تا دفعه های بعد همین ها را بخوانم و باز هم اگر، اگر تا ساعتی دیگر همین کاغذ و تمام محتویاتش در سطل زباله نباشد، مثل خودم.

و شروع شد، درست مثل خوابی که دیدم در پشت بام خانه پدربزرگ زیر طاق ستاره ها. اولین کسی که نگاهم با او آشنا شد دکتر مامایی بود که بیدارم کرد، چهره اش را به یاد ندارم اما جای دستهایش را هنوز روی پهلوهایم حس می کنم، کاش می شکستند ! نه ، اگر دستم نشکسته بود و عذابش را نمی دانستم حتما همین آرزو را می کردم.

تاریکی چراغ چشمم را زد و گریه کردم. حال غریبی بود. دست به دست گرفتند و هدایتم کردند به آغوش مادرم، مامانم ! گرم بود، اشکهایم را بوسید، خسته بود. و بعد به درون دستگاهی رفتم که شاید تنها هدفش زنده ماندن من بود. لا اقل من اینطور فکر می کردم. جایم نرم و گرم بود، اکسیژن را به ریه ام می فرستاد، حدس می زنم که با محبت. هر چقدر عَر می زدم به رویش نمی آورد، هیچ تغییری در چهره اش نمایان نمی شد، تنبیه ام نمی کرد. ترحم نداشت و از لبخندم ذوق نمی کرد. و اولین بار چهره مردی را دیدم که امروز پدر می خوانمش. پدر ، بابا. بابا ! خوب می دانم که در پس شیشه آرزوهایت را می دیدی، جوان رعنا و خوش قد و قامتی که کت و شلوار مرتبی به تن کرده و کیف به دست در حال عبور است از ... . اشک در چشمهای بابا حلقه زد و رفت. من ماندم و دستگاه مهربان باز. جست و خیز کردم. نگاهم نکرد. مدتها با هم بودیم، یک کلمه هم حرف نمی زد، جایم نرم بود و اکسیژن بسیار. سالها گذشت تا اینکه همان دکتر آمد، من را از دوستم گرفت و به پدرم داد، بابا ! دیگر چیزی به یاد ندارم.



بعدا نوشت :

مردگی جاریست. از پیر مرد نظر نپرس حتی طرفش هم نرو.

اگر بودنت را دلیل می جویی، برهان ؟

پدرت خواست که پدر شود.

وای شهناز


شب عروسی قاسم پسر کل اکبره. من هم با جواد و علی و مرتضی یه کناری وایستادیم. برادر قاسم صورتش گل انداخته و حسابی شنگوله، همین که از کنارم رد میشه صداش می زنم

- آقا رضا بساط مساط کجاس داداش ؟

- پسر خوب زودتر میگفتی، برو تا تموم نشده اتاق گوشه حیاط.

راه میافتم و بچه ها هم پشت سرم. مهمونها که اکثرا کم سن و سال هستند دور حیاط وایستاده به چند نفری که در حال رقصیدن هستند نگاه میکنن. از بین جمعیت میگذریم و به اتاق میرسیم. یکی دو نفر سیگار به دست میان بیرون.

فرشید پسر حاج نظام چند تا بطری زیر دستشه و توی لیوان پلاستیکی برای ملت عرق میریزه. چند نفر دورشن و از وجناتشون معلومه که کجا دارن سیر میکنن. فرشید در حالی که با ما احوال پرسی میکنه برای ما هم میریزه و تعارف میزنه. بر میدارم و یک ضرب بالا می رم. آخرین بار همین دو روز پیش مست کرده بودم. سامان پسر سید نقی با وانت باری از سنندج جنس آورده بود، آبکی میفروشه و جاش حشیش و شیشه میگیره. آخرین جرئه رو میدم پایین، احساس میکنم سرم داغ شده. جواد سیگار بهم تعارف میکنه ، یه نگاه به اطراف میندازم و یکی روشن میکنم. بچه ها میخوان برن تو مجلس و برقصن سیگارو زیر پام خاموش میکنم و میریم تو حیاط.

با اینکه هوا به اندازه کافی سرده کتم رو دست یکی از آشناها میدم و میریم وسط، با بچه ها دست هم رو میگیریم و یک چوپی اساسی میریم. مدام به عقب و جلو میریم و بعد پاهارو رو به جلو پرت می کنیم. حسابی هماهنگیم. چشمهام درست و حسابی نمیبینه و آدمها و لامپهای رنگی با هم قاطی شدن. بدون اینکه بخوام میخندم. گوشه حیاط محمود وایستاده برادر شهناز. وای شهناز. کاش الان کنارش بودم. از وقتی که شمارشو از مجید نونوای بالای ده گرفتم و باهاش حرف زدم عاشقش شدم. هر کاری که زنم مرضیه بعد سه سال هنوز برام نکرده شهناز کرد. وای که چه نازی داره. میخوام بگیرمش گور بابای مرضیه، دوتا بچش هم مال خودش. حتی موهای صورتشو نمیزنه، ساختنش برای طویله تمیز کردن.

هنوز دارم بالا و پایین میپرم و خنده روی صورتمه. رقصیدنو قطع میکنیم و در حالی که خیس عرقیم از حیاط میزنیم بیرون تا یه جای دنجی سیگار بکشیم. مرتضی گوشی موبایلشو در میاره و رو به من میگه :

- گوشیتو بده چند تا کلیپ بفرستم برای خودم.

- بیا. برو تو پوشه دومی ده تا توپ هست . ایرانیه مخصوصا معرکه اس.

دارم بهش میگم که کدوم کلیپها از بقیه بهترن. وای شهناز ، منو یاد همه این دخترای توی کلیپها میندازی !

خواب بازی


دائم برای خودم راه می رفتم ، از این اتاق به اتاق دیگه. نفهمیدم چقدر گذشته حتی نمی دونستم ناراحتم یا خوشحال. بدون اینکه به چیزی فکر کنم رفتم و نشستم روی کاناپه وسط اتاق، فکر میکردم که به چی فکر کنم، نگاهی روی رمین انداختم، فرش قدیمی با همون ظاهر وا رفته زیر پام ناله میکرد. اما این هم سوژه خوبی برای مشغولیت ذهنی نبود. یک ماه پیش بارون اومد، اون هم چه بارونی. این سقف لامذهبو انگار که با مته سوراخ کردی همینطور شر شر آب میریخت پایین. اما زردی و چرک سقف رو هم قبل از اینکه دیده بشه ازش گذشتم. دوباره بلند شدم سر پا ، یک لحظه یاد اون دعایی که مادربزرگ برام نوشته بود افتادم، از جیب اورکتم آوردمش بیرون و همونجا شروع کردم خوندن. انگار که به خواب رفتم ، سبک شده بودم و وزنم رو روی زمین حس نمیکردم. آخر کار جرات کردم و چشم باز کردم. تا جایی که می دیدم فقط ستاره بود. برای من جشن گرفته بودن. نسیم معطری صورتم رو نوازش میداد و ستاره ها با چشمکهاشون دلبری می کردن. تا اینکه کف پام احساس وزن کردم.

امروز قرار دادگاه دارم ، آخرین مرحله است و اگه رای بر علیه من صادر بشه شاید مجبور بشم باقی عمرمو زندان باشم. مقصر خودم بودم، من احمق. اون موقع که گول عشوه و نازشو خوردم و وقتی که گفتم « مهریه رو کی داده کی گرفته » . یه هفته نشده که ماشینو فروختم ، لوازم خونه رو هم که برده با خودش. صاحب خونه هم شده قوز بالای قوز. اورکتم رو میپوشم ، توی جیبش یک ورقه که ده بار تا خورده، بازش میکنم و یادم میاد موضوع از چه قراره. توی این موقعیت شاید کمکم کنه ، شروع میکنم از روش خوندن.

کشوی میز


هنوز باورش نشده بود که اینطور خریت کرده باشد ، مدام به شانس بدش لعنت می فرستاد و به خودش بد و بیراه میگفت.بین این فحش ها چند تا دعا هم که از بچگی حفظشان کرده بود یا در مدرسه یاد داده بودند زمزمه کرد. پیش خودش فکر میکرد اگر پدر ماجرا را فهمیده باشد چه عاقبتی در انتظار او خواهد بود، اصلا با چه رویی بعد از این میتوانست به چشمان پدرش نگاه کند. دستپاچه شده بود و همه چیز را از دست رفته می دید. پیش خودش فکر کرد که بهتر است بیشتر از این ساکت نباشد و طبیعی رفتار کند برای همین بلند شد که از اتاق بیرون بیاید.


پدر چند روزی به سفر رفته بود و او میدانست که امروز برمی گردد، صبح مانند بقیه این روزها، با سمانه قرار داشت. این بار با هم به دل کوه زدند. همه چیز خوب و خوش بود حتی وقتی پدر از تلفنِ خانه زنگ زد این خوشی خراب نشد. با هم جلوی آب چشمه با سنگ سد درست کردند و حسابی همدیگر را خیس آب کردند ، حرف زدند و بازی کردند و خندیدند. سمانه را نگاه میکرد که دراز کشیده بود و تکه های ابر را دید میزد . آرام آرام خودش را به آن فرشته کوچک نزدیک کرد، اما اینبار هم فقط او را نگریست. باز هم دلش آشوب بود.

اگر بیشتر می ماندند به تاریکی میخوردند. با سمانه تا سر کوچه شان رفت و آرام راهش را به سوی خانه کج کرد، پاکت سیگاری که در جیبش بود دراورد ، از دیشب یک نخ بیشتر نمانده بود، فکر کرد که هنوز سمانه او را مبیند پس برگشت و کوچه را برانداز کرد. خبری نبود.

غروب بود که کلید انداخت و وارد خانه شد. پدر وسط اتاق پذیرایی روی پتو دراز کشیده بود و تلویزیون میدید. سلامش را خیلی گرم جواب نداد، معلوم بود از اینکه دیر آمده ناراحت است، از طرفی چون بعد از چند روز همدیگر را میدیدند نخواست که اوقات تلخی کند. بدون معطلی به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست. کوله پشتی را زمین گذاشت و خواست که لباس عوض کند.

چیزی را که دید باور نمیکرد. فیلمها روی میز بود با یک بسته ورق س ک سی که البته زیر یک کتاب بودند، آنها را از پسر همسایه گرفته بود، مطمئن بود پدر آنها را ندیده اما هنوز نفس آرامی نکشیده بود که یاد سطل زباله افتاد.


وارد پذیرایی شد ، شروع کرد بدون اینکه بخواهد و بتواند به پدرش نگاه کند با او صحبت کردن، همه چیز عادی بود و در مورد سفر پدر حرف زدند. خیالش داشت راحت میشد که پدر پرسید «کنترل تلویزیون توی کشوی میز تو چی میکرد ؟» . آب دهانش را قورت داد و با یک جواب سربالا سریع به اتاق برگشت. کشوی میز باز بود. هر چه فکر کرد به یاد نیاورد که آن را دیشب بسته بود یا نه !

تناسخ


نمی دانم چه شده که اینها را به یاد می آورم.

من یک درخت سیب بودم در باغی بزرگ ، قدری از بقیه درختها دورتر ، کارم این بود که از نسیمی که برگهایم را نوازش میداد لذت ببرم و به صخره روی دامنه کوه که از لای شاخ و برگ بقیه درختها پیدا بود نگاه کنم. از روزی که یک گربه کوچک از تنه ام بالا رفت چیزی مثل خوره به جانم افتاد.

من یک گربه بودم. نمیدانم کجا ولی پر بود از کوچه و آدم و ماشین. زندگی ام در سطل آشغال میگذشت تا روزی که پیرزنی برایم یک تکه گوشت انداخت.

آدم بودم ، در یک قبیله ، سرزمینی گرم و شرجی با بارانهای وحشتناک. تا چشم کار میکرد جنگل بود. همیشه گرسنه بودیم ، نمیدانستم زندگی خوب است یا بد ، هرچه بود همان بود. یک روز عصر یک گربه وحشی را با نیزه زدم ، برای شام خوب بود.

آدم بودم ، کار میکردم ، تحقیر میشدم و باز کار میکردم. پسرم برای خودش کسی شده بود.

آدم بودم ، ظاهرا همه چیز خوب بود ، جوان بودم و نگرانی چیزی را نداشتم اما همیشه ذهنم مشغول بود . در خاطرم نیست به چه چیزی اما هیچ چیز مثل تماشای درختها برایم لذت بخش نبود.


من یک درختم در باغی بزرگ، از نسیمی که برگهایم را نوازش میدهد لذت میبرم و به درخت سیب کوچکی که از بقیه درختها فاصله دارد نگاه میکنم.