سلام نازنینم. میدونم که خیلی وقته به این اسم صدات نکردم. دوست نداشتم توی این وضعیت منو ببینی بدون اینکه آخرین حرفهامو نشنیده باشی. از اینکه کاناپه گرون قیمتت خونی شده متاسفم و همینطور بابت سرامیک و احتمالا این میز عسلی که معمولا عصر ها دوتا فنجون قهوه روش بود یکی برای من و یکی برای تو. امیدوارم کاناپه بهتری بگیری. عزیزم من همیشه همون چیزیو که فکر می کردم به زبون می آوردم و میدونم که تو خوشت نمیومد.هیچوقت. باز هم عذر می خوام که این نامه باعث رنجشت خواهد شد چون بیشتر از این نمی تونم مقدمه چینی کنم، توی طول زندگی مشترکمون در مورد همه چیز فکر کردم پس حرف هم زدم. حرفهایی که تو می گفتی نیش دارن. حالا فقط فکر می کنم و هر چی که فکر می کنم می نویسم. من از فکر کردن به مرگ نمی ترسم. اما جرات ندارم که تجربه اش کنم. هنوز هیچی نشده بدنم به لرزه افتاده. تازه تیغ می خواد پوستمو لمس کنه. قطره های عرق از پایین چونه ام میچکه روی بدنم. همه بدنم خیسه. با هراس اینور اونورو نگاه می کنم. شاید منتظرم درو وا کنی و جلومو بگیری هرچند که میدونم این اتفاق نمی افته. دوباره برنامه مو مرور می کنم. اول تیغ رو روی رگ دست چپم میزارم بعد چشامو میبندم و بعد تیغو می کشم. اونوقت روی کاناپه ولو می شم و ... . از اینجا به بعد دیگه نمی دونم چی میشه ولی حتما چشمامو باز میزارم و گوش به زنگ می شینم تا ببینم چی میشه. شاید مثل داستانای توی مجله هایی که می خونی روحم در میاد و میره بالای اتاق و من از اون بالا همه چیزو می بینم و هی داد می زنم که من زندم آهای من زنده ام. اما، اما چشم من که مونده پایین پس چطور میبینم. تازه گیریم چشم هم با روح در بیاد و بره بالا اونوقت چشمم فقط یه مشت سیگنالو رها می کنه وسط روح ! علاوه بر اون خیلی ترسناک میشه و مطمئنا اگر بعد از دیدن من توی این وضعیت هنوز روی پا باشی بعد از دیدن چشمها از وحشت بی هوش میشی. دوتا چشم بین زمین و هوا. البته هر چیزی توجیهی داره. حالا که میگیم یه روح هست که در میاد از جسم و به همه چی میتونه مسلط باشه می تونیم بگیم که چشم هم نمی خواد خودش درک می کنه. اما باز یه جای کار می لنگه. روح جدای از جسمه پس چطور می خواد درکش کنه ؟! اوه. نه، نمی شه. ولی وقتی که خوابیم چشما بستس و ما میببینیم و لمس میکنیم. اصلا بهتره دیگه بهش فکر نکنم. همونطور که تو الانم که داری این متنو می خونی حتی اپسیلونی بهش فکر نکردی و فقط قطرات اشکت روی کاغذ افتاد و گاه گاهی منو دید زدی که با این وضعیت مقابلت ولو شدم. دوست دارم برای یک بار دیگه هم شده ببینمت. به هر حال نمیشه نقدو ول کرد و به نسیه چسبید. تردید دارم. تردید دارم که بازم بتونم ببینمت. تو می دونی که من آدم غمگینی نبودم. اما نمی دونی که من برای زندگی کردن درست نشدم. تا من چشامو می بندم بهش فکر کن، به گمونم متوجه بشی.خد ا حا فظ
امروز به طور اتفاقی فیلم فوق العاده شگفت انگیز هزارتوی پن Pan's Labyrinth محصول سال ۲۰۰۶ و به کارگردانی گیرمو دل تورو را دیدم. هزار توی پن اثری فانتزی است که در اسپانیای ۱۹۴۴، زمان مبارزه گروه های مردمی با حکومت فاشیست اتفاق می افتد. فیلم روایتگر زندگی دختربچه ای به نام اُفیلیا است که به همراه مادر باردارش پس از یک سفر طولانی به مقر فرماندهی یک نظامی فاشیست -کاپیتان- ( ناپدری افیلیا ) می رسند و در آنجا مستقر می شوند تا بچه کاپیتان متولد شود. افیلیا علاقه مند به مطالعه کتاب و معتقد به جادو و پری هاست و این باعث می شود چیزهایی را ببیند که دیگران نمی بینند. فیلم دو داستان موازی را در کنار هم پیش می برد. سفر افیلیا به منطقه زیر زمین، دیدارش با فان -موجودی افسانه ای- و سه مرحله ای که باید قبل از کامل شدن ماه پشت سر بگذارد و حکایت مبارزه مخالفان حکومت و ماموران بی رحم فاشیست. هر دو داستان کامل و بی نقصند. داستان اول بخش فانتزی فیلم است. در واقع نماینده دوران کودکی است که شبیه دنیای قصه هاست. دنیای پریان. در جایی از فیلم مادر افیلیا او را خطاب قرار می دهد که :
- تو داری بزرگتر میشی ، به زودی میبینی که دنیای واقعی با داستانهای پری ها متفاوته. دنیای واقعی محل بیرحمیه و تو بالاخره اینو یاد میگیری.
هزارتو ، در فیلم جایی است که در نهایت دنیای واقعی و دنیای فانتزی افیلیا را به هم پیوند می زند. شاید بتوان همه چیزهای خارق العاده فیلم را نتیجه فکر و خیالهای کودکانه افیلیا و تاثیر کتابها بر او دانست. همانطور که در جایی از فیلم کاپیتان خطاب به مادر افیلیا می گوید :
- این کتابای چرندی که میدی دستش اینطوریش کرده.
اما اگر این فرض را هم بپذیریم پیام فیلم با قوت سر جایش باقی می ماند. افیلیا یک پرنسس بوده در دنیای زیر زمین که روزی تصمیم میگیرد دنیای بیرون، دنیای انسانها را ببیند اما به محظ ورود به این دنیا نور خورشید او را کور و حافظه اش را پاک میکند و در نهایت روزی میمیرد. اما پدرش همواره معتقد بوده که روح او باز خواهد گشت شاید در شکلی دیگر و دنیایی دیگر. افیلیا یک انسان است. او جایگاهی ازلی در دنیایی دیگر داشته و به انتخاب خودش به این دنیا آمده. مراحلی را هر چند با لغزش و خطا پشت سر گذاشته و در نهایت به جایگاه ابدی اش می رود ( هر چند این جایگاه هم شاید ابدی نباشد ) این نگاه فلسفی و عرفانی ( من این دیدگاه را رد یا تایید نمی کنم، تنها برداشت من از فیلم بوده نه نظر شخصی ) در فیلم با روایت داستان شگفت انگیز افیلیا و ارتباطش با پری ها لحظه لحظه شکل می گیرد و همزمانی اش با داستان آدمهای واقعی که هر یک روشی را در زندگی پیش گرفته اند و انطباق زیبا و استثنایی دو داستان با هم در انتهای فیلم به ما می فهماند که داستان افیلیا داستان زندگی آدمهاست. آدمهایی که در بودنشان مجبور نبوده اند اما برای بازگشتشان مجبورند که راه پر پیچ و خمی را طی کنند. گذشته از داستان فوق العاده فیلم بازی بازیگران خصوصا ایوانا بکوور در نقش افیلیا، فیلمبرداری و جلوه های ویژه و موسیقی عالی و تاثیر گذار فیلم، هزار توی پن را به اثری ماندگار تبدیل کرده. این فیلم چند سال پیش از شبکه چهار هم پخش شد که خوب صد البته دیدن فیلم در زبان اصلی لطف دیگری دارد. فیلم بیشتر از این ها حرف برای گفتن دارد و همینطور در ذهن من. اما دستم بیشتر از این فعلا به نوشتن نمیرود. چرا ؟! نمی دانم.
یک :
حمید : نادرو می شناسی ؟
فرهاد : کدوم نادر ؟
- نادر سلیمی، پسر حاجی محسن.
- خوب.
- دیروز توی یه ماشینی دیدمش که نگو. حتما مال خودشه. تازه خریده.
- اون سوار نشه من سوار شم. تا دیروز دوچرخه حالا ...
دو :
سامان : خبر این پسره فرهاد بهت رسیده ؟
نادر : نه چطور مگه ؟
- هیچی میگن دانشگا قبول شده خارج.
- نه بابا ؟ حالا کجا ؟
- اگه اشتبا نکنم فرانسه یا سوئد دقیق یادم نیست.
- کشکی کشکی میره برای خودش عشق و حال ...
سه :
چند ماه بعد نادر هنگام برگشتن از شمال با ماشین جدیدش چپ می کند. همسرش میمیرد و خودش هم از گردن به پایین فلج می شود. فرهاد هم بعد از یک ماه اقامت در فرانسه بر اثر سکته مغذی جانش را از دست می دهد !
پ.ن. بیش از حد عذاب آور است. مجموع انرژی های منفی و ضعف انرژی مثبتی که حریف نمی شود و عذاب آورتر اینکه حجم زیادی از این انرژی منفی از طرف کسانی روانه مان می شود که اسمشان را می گذاریم آشنا، دوست، همسایه، فامیل که خیلی وقتها حتی بدون اینکه بدانند یا بخواهند تاثیر نا مطلوبشان را می کذارند. این طرف ها ناخوداگاه، مردم از موفقیت دیگران ناراحت می شوند، دست خودشان نیست ! به همین دلیل هم :
چهار :
حمید : به به آقا سامان گل.
سامان : سلام دا حمید. خوبی ؟ چه خبرا ؟
حمید : مخلصیم. ما که بی خبریم از همه جا. شما چطوری ؟ کار و بار به راهه ؟
سامان : شکر، نه والا. اوضا اصلا مناسب نیست. وضع بازار خرابه. خودت که خبر داری.
حمید : آره حقیقتن خیلی وضعه بدیه ! هشتمون گرو نهمونه.
پنج :
حمید تابستان امسال آنتالیا بود و سامان با اهل و عیال چین، اما کسی چیزی نفهمید.