چه سکوتی است پشت شیشه و این
تازه آغاز یک تباهی است
یک تباهی به قدر یک روز و
یک گذشته به قدر یک فردا
چه غم انگیز ناله سر دادن
چه پر از استعاره وا دادن
دور خود چرخشی عبوسانه
بیقرارانه باز پابرجا
چه سکوتی است پشت پنجره ها
شیشه ها سد هیچ گردیدند
چشمها بسته، بادها بی جان
ابرها سالهاست خوابیدند
بی سرانجام ِ واقعه بودن
غرق در باتلاق روی تخت
سالها دست و پا زدن در خود
اتفاقی درون یک رویا
چه تباه است این سکوت غریب
این غریبی که پر ز تکرار است
پشت شیشه به خواب رفته فرو
همچنان فکر می کند که بیدار است
به غم انگیز ِ خود فرو خوردن
به نفس گیر ِ جان به در بردن
به تمام توان به فریادی
که شده گم میان فرداها
که به هیچ، این تباه بی معنی
که چه گیج این شراب بی طعمی
این نفس های پی به پی محکم
ضربانی به وسعت دنیا
پشت شیشه سکوت می خوانند
هر صدایی که نابهنجار است
اخم کرده، ز خویش می رانند
پریانی ز عالم بالا !
ح.ط. بهار 92
تو بزن سنگ را به شیشه و بعد
یک نفس خالی از خودت شو و بعد
بکش این هیچ را درون خود و
پیچ در پیچ شو دوباره و بعد
سر بزار و بمیر و زنده بشو
سیب شو، ذره ذره رنده بشو
خنده شو، اشک شو، دوباره و نه
پر کشیدن به آشیانه و نه
بستن پنجره به خاطره ای
دیدن خواب خوب، حادثه ای
غرش آسمان و فاجعه ای
سیل شو غرق کن هرآنچه که هست.
ح.ط. بهار 92
توی کافه، بوی سیگار
خنده و یک بله کشدار
قهوه و شب تا سحر تو
رقص دستی روی گیتار
توی کافه برف بود و
قهوه هامان زود یخ کرد
تو تنت را جمع کردی
من سرم ترکید از درد
ما زدیم از کافه بیرون
آسمان صاف و مه آلود
می دویدیم از پی هم
از پی ما دود با دود
عشقبازی توی کوچه
توی خاک و زیر آن نور
هق هق و اشک پیاپی
در نگاهی دائما دور
میز ما از غم ترک خورد
یک نفر یک گوشه ای مرد
شعر من تازید بر تو
خنده ات را کودکی برد
نوک انگشتان ما را
یک نفر بلعید با هم
توی کافه ریختم اشک
آب پر شد توی راهم
ساختم یک قایق از تو
عطر تو پاروی من شد
من فرو رفتم به فردا
اشک من در شعر گم شد
کافه ی خالی پر از برف
با دو فنجان قهوه لبریز
غلت من در دود سیگار
چشم تو افتاده رو میز.
ح.ط. اسفند 91
روزی که فهمید تمام آرزوهایش به باد رفته یک روز آفتابی بود. مقابلش خیابانی بود پر از آدم و ماشین از پشت پنجره ای با شیشه ای کدر و لکه شده از رگبار های تند روز قبل که هر چه خاک روی آن بود گل کرده بود و شکل داده بود؛ و پشت سر اتاقی خالی پر از دود سیگارهای کشیده نشده و صدای ناله هایی که به آه کشیدنهای آرام ختم شده بودند. لباسهایش همان لباسهای هر روز بود، مدل موها هم، اما چشمهایش نه. از اتاق دیگر صدایی آمد، می دانست که وقت رفتن است، رفتنی که برگشت دارد، هر روز و همانجا. رفتنی که معنی ماندن می دهد، ماندنی که اجباری است و اجباری که ...
خیابان پر بود از آدم و ماشین، پاهایش را دنبال خودش می کشید. آدمها با سرعت می آمدند و می رفتند. نور خورشید چشمان نمناکش را می زد و او آخرین بیلهایش را از خاک پر می کرد و به روی قبری می ریخت که دستی از آن بیرون مانده بود.