تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

پشت شیشه، سکوت

چه سکوتی است پشت شیشه و این

تازه آغاز یک تباهی است

یک تباهی به قدر یک روز و

یک گذشته به قدر یک فردا


چه غم انگیز ناله سر دادن

چه پر از استعاره وا دادن

دور خود چرخشی عبوسانه

بیقرارانه باز پابرجا


چه سکوتی است پشت پنجره ها

شیشه ها سد هیچ گردیدند

چشمها بسته، بادها بی جان

ابرها سالهاست خوابیدند


بی سرانجام ِ واقعه بودن

غرق در باتلاق روی تخت

سالها دست و پا زدن در خود

اتفاقی درون یک رویا


چه تباه است این سکوت غریب

این غریبی که پر ز تکرار است

پشت شیشه به خواب رفته فرو

همچنان فکر می کند که بیدار است


به غم انگیز ِ خود فرو خوردن

به نفس گیر ِ جان به در بردن

به تمام توان به فریادی

که شده گم میان فرداها


که به هیچ، این تباه بی معنی

که چه گیج این شراب بی طعمی

این نفس های پی به پی محکم

ضربانی به وسعت دنیا


پشت شیشه سکوت می خوانند

هر صدایی که نابهنجار است

اخم کرده، ز خویش می رانند

پریانی ز عالم بالا !


ح.ط. بهار 92

سیل شو

تو بزن سنگ را به شیشه و بعد

یک نفس خالی از خودت شو و بعد

بکش این هیچ را درون خود و

پیچ در پیچ شو دوباره و بعد

سر بزار و بمیر و زنده بشو

سیب شو، ذره ذره رنده بشو

خنده شو، اشک شو، دوباره و نه

پر کشیدن به آشیانه و نه

بستن پنجره به خاطره ای

دیدن خواب خوب، حادثه ای

غرش آسمان و فاجعه ای

سیل شو غرق کن هرآنچه که هست.


ح.ط. بهار 92

برف بود

توی کافه، بوی سیگار

خنده و یک بله کشدار

قهوه و شب تا سحر تو

رقص دستی روی گیتار


توی کافه برف بود و

قهوه هامان زود یخ کرد

تو تنت را جمع کردی

من سرم ترکید از درد


ما زدیم از کافه بیرون

آسمان صاف و مه آلود

می دویدیم از پی هم

از پی ما دود با دود


عشقبازی توی کوچه

توی خاک و زیر آن نور

هق هق و اشک پیاپی

در نگاهی دائما دور


میز ما از غم ترک خورد

یک نفر یک گوشه ای مرد

شعر من تازید بر تو

خنده ات را کودکی برد


نوک انگشتان ما را

یک نفر بلعید با هم

توی کافه ریختم اشک

آب پر شد توی راهم


ساختم یک قایق از تو

عطر تو پاروی من شد

من فرو رفتم به فردا

اشک من در شعر گم شد


کافه ی خالی پر از برف

با دو فنجان قهوه لبریز

غلت من در دود سیگار

چشم تو افتاده رو میز.


ح.ط. اسفند 91

آن روز

روزی که فهمید تمام آرزوهایش به باد رفته یک روز آفتابی بود. مقابلش خیابانی بود پر از آدم و ماشین از پشت پنجره ای با شیشه ای کدر و لکه شده از رگبار های تند روز قبل که هر چه خاک روی آن بود گل کرده بود و شکل داده بود؛ و پشت سر اتاقی خالی پر از دود سیگارهای کشیده نشده و صدای ناله هایی که به آه کشیدنهای آرام ختم شده بودند. لباسهایش همان لباسهای هر روز بود، مدل موها هم، اما چشمهایش نه. از اتاق دیگر صدایی آمد، می دانست که وقت رفتن است، رفتنی که برگشت دارد، هر روز و همانجا. رفتنی که معنی ماندن می دهد، ماندنی که اجباری است و اجباری که ...

خیابان پر بود از آدم و ماشین، پاهایش را دنبال خودش می کشید. آدمها با سرعت می آمدند و می رفتند. نور خورشید چشمان نمناکش را می زد و او آخرین بیلهایش را از خاک پر می کرد و به روی قبری می ریخت که دستی از آن بیرون مانده بود.

دوئل

هر چقدر به در می کوبیدم و داد می زدم فایده ای نداشت. مطمئن بودم که توی اتاقه و بهش هم حق می دادم که نخواد جوابمو بده اما با این همه سر و صدای من، لا اقل باید عصبانی میشد و داد می زد که برم گم شم. شروع کردم به فحش دادن، هر چی که بلد بودم رو کردم و منتظر بودم هر لحظه در باز بشه تا اونجا که می خورم بزنتم. بخوابونه زیر گوشم و با مشت صورتمو داغون کنه، می تونست حتی با یه چوب یا میله بزنه توی سرم یا حتی از پنجره پرتم کنه توی کوچه. حق داشت و منم حق داشتم که بخوام ازش این کارو بکنه، حق داشتم که تحریکش کنم و می کردم. فحش می دادم. داد می زدم. می کوبیدم به در. من در حقش بی انصافی کرده بودم، نا مردی کرده بودم. باید منو می زد تا من هم آروم بشم. تا نجات پیدا کنم. همون وقتی که به در می کوبیدم حس کردم که اومده بیرون، دیدم که کنارمه. عصبی بود، بر افروخته اما ضعیف. طوری نگام می کرد که اول می خواستم آب بشم و برم توی زمین. آرزو می کردم که کاش همه چیز یک خواب بوده باشه. خواب بود شاید. داد زدم سرش که بزن. اون هم نامردی نکرد و خوابوند توی گوشم. تا به خودم بیام بعدی و بعدی. وقتی می زد نگاهش می کردم. هیچ چیز توی چشمهاش تغییر نمی کرد. داشتم می فهمیدم که دیگه هیچ وقت گذشته بر نمی گرده. مچ دستشو گرفتم. هیچی نمی گفت و فقط نگاه می کرد. احساس وحشت کردم. مثل همون وقتی که اولین بار منو با دختر مورد علاقه اش دید. دوستش داشت. و منم داشتم. یک شب می خواستم باهاش از علاقه ام حرف بزنم که خودش حرف و پیش کشید و گفت عاشق شده. عاشق همون دختری که فکرش همه لحظه هامو پر کرده بود. لعنت بهش. تحمل اون نگاهو نداشتم. اون دختر خودش منو انتخاب کرده بود. تنها اشتباه من این بود که همون شب باهاش در این مورد حرفی نزدم و از فردا شدم سنگ صبورش. ضعیف بود و فکرش به قدر کافی مشغول. و نمی دونستم که اگه بفهمه من هم همون دختر رو می خوام چه واکنشی نشون می ده. مچشو سفت گرفته بودم. خودمو تو چشمهاش دیدم. نگاهم مثل نگاهش بود. چشمهام اشک آلود شد. با مشت خوابوندم زیر چونه اش. پرت شد و از پله هایی که پشت سرش بود پایین افتاد. ترسیدم. نفسم بند اومد رفتم جلو. داشت روی پله ها غلط می خورد و پایین می رفت. دوتا دستمو گرفتم جلوی چشمهام. نشستم و تکیه دادم به دیوار و زدم زیر گریه. بلند بلند ناله می کردم که صداش منو به خودم آورد. دستامو بردم کنار و از پشت دیواره اشک دیدمش که مقابلم وایستاده. با تعجب نگام می کرد. بهت زده شده بودم. کیفش روی دوشش بود و لباس مرتبی پوشیده بود. گفت "خوبی تو ؟ "  خواستم جواب بدم اما نتونستم. نمی دونستم که چی باید بگم. گیج و بهت زده بودم. در اتاقو باز کرد و زیر بغلمو گرفت و با خودش برد تو. نشوند روی صندلی و خودش مقابلم نشست. می خواست بپرسه  چه ام شده که پریدم وسط حرفش و گفتم : "ببین من، من باید... باید... " نتونستم ادامه بدم. میدونست که در مورد چی می خوام حرف بزنم. خودش ادامه داد "من خوب فکر کردم، اون تو رو دوست داره و تو انتخابشی. منم این قضیه رو تموم شده می دونم. مگر اینکه یه روز خودش دنبالم بیاد. من نمی تونم بگم که دیگه بهش هیچ حسی ندارم" بعد نگاهشو ازم دزدید و رفت سمت آشپزخونه. نگاهش. همون نگاه بود. همون نفرت. نمی خواستم حتی یک لحظه هم اونجا وایستم. توی هوا بوی عطر میومد. مثل همون موقع هایی که با دختر مورد علاقه اش، با دختر مورد علاقه ام ! قرار بود توی یه کلاس بشینه. نتونستم آروم باشم. دستمو مشت کردم اما سوزشش باعث شد سریع واکنش نشون بدم. کف دستم پر خون بود. از جام بلند شدم و از اون اتاق زدم بیرون. حتی نموندم که بهش بگم من زود تر از تو عاشقش شده بودم. به پایین پله ها که رسیدم احساس کردم یکی از کنارم رد شد و رفت بالا. ندیدمش اما همون بوی عطر میومد. به زیر پام نگاه کردم. روی زمین پر از لکه های خون بود.