تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

تنهایی پرهیاهوی من

وبلاگ شخصی حسین طاهری

خِرخِر


باران نه ، تازیانه روی سنگفرش. سنگفرشی که شاید سالی چندبار سنگینی کفش های گرانقیمتش را تحمل کرده بود و حالا تمام هیکلش را به دوش می کشید. همه زخمهایش و همه اشکهایش. سنگفرش صبور بود. مثل همان موقع که داغ سیگار نیمه روشنش را با پاشنه پا بر سینه اش گذاشت و عکس العملی نشان نداد. مثل آن موقعی که چرک گلویش را به صورتش انداخت و حرفی نزد و حالا هیکلش. مجموعه ای از گوشت و چربی انباشته و بهم متصل با جریانی ضعیف و سرخ رنگ. جریان متعفن زندگی بخش. سنگفرش صبور بود. اما لخته خون تمام صورتش را پوشانده بود و دیگر چیزی نمی دید. نمی دید غذایی را که برای کرمهای خاکی در حال پخته شدن بود. اما می شنید خِرخِر را. همینطور که قبلا شنیده بود. صدای خرخر ملیونر گدا، گدای ملیونر، پسر بچه دست فروش، پیرمرد ورشکسته و جوان عاشق پیشه را و حالا همه صداها را با هم می شنید. تحمل نداشت اما سنگفرش باید می بود چون صداها بودند، چون گوشتها بودند، چون لخته ها بودند و آنها بودند تا سنگفرشها باشند تا باز هم ببینند و باز هم تازیانه بخورند. نه ! باران.

مقصر


آقا رضا همسایه دیوار به دیوار ما بود که ده سال پیش فوت کرد. وقتی از دنیا رفت چند سالی بود که سوپر مارکتم رو باز کرده بودم. روز های اول کارم در سوپر مارکت مشتری چندانی نداشتم و وقتم بیشتر اوقات پای تلویزیون یا پای تلفن می گذشت. زندگی آرامی داشتم و تازه نامزد کرده بودم. بعضی وقتها دم غروب آقا رضا که مرد دنیا دیده ای بود یه صندلی میاورد می نشست کنار در مغازه و من هم فرصت رو غنیمت می شمردم و پای تعریفش می نشستم. آقا رضا از همه جا و همه چیز تعریف می کرد. یک روز وقتی حسابی گرم صحبت بود متوجه بریده بودن عجیب لاله گوشش شدم و این مشاهده من رو خیلی کنجکاو کرد که ماجراش رو بدونم. آقا رضا در جواب به من گفت که قصه طولانیه و باشه برای یک وقت دیگه و من هم پذیرفتم. فردای اون روز بازهم آقا رضا کنار مغازه اومد و من هم درخواستم رو تکرار کردم و اون هم روی من رو زمین ننداخت و قصه رو تعریف کرد. من قصه رو از زبان خود آقا رضا برای شما می گم :

چهل سال پیش بود و تازه اول جوانی من. پدرم یه زمیندار کلفت تو منطقه بود و چند ده نفر کارگر و خدمتکار برای ما کار می کردن. این باعث نشده بود که من مفت خور و بی عرضه بار بیام. این بود که یه ماشین سنگین گرفته بودم که باهاش هم پول درارم هم دنیا رو بگردم. یک روز ناخواسته زدم به یک موتوری - اون موقع تازه موتور دراومده بود- که دو نفر پشتش بودن. چیزیشون نشد ولی موتور داغون شد. منم چون مقصر نبودم و آ‌دمی هم نبودم زیر بار زور برم هیچ چیزو قبول نکردم و راهمو کشیدم رفتم. از اون روز به بعد سه بار پشت سر هم چرخای ماشین منو پنچر کردن. منم با اینکه اعصاب نداشتم مدارا می کردم چون یک هفته دیگه عازم سفری بودم که شاید یک سال طول می کشید. آخرین بار چرخ رو با ناصر -یکی از دوستان- که حسابی به مکانیکی وارد بود عوض می کردیم که قضیه موتور سوارهارو براش گفتم و اونم بلافاصله یکیشونو شناخت. خصوصا اینکه باهاش  که بعدا فهمیدم معروفه به مرتضی پشه جدیدا خصومت پیدا کرده بود و فرصت خوبی بود که به بهانه خونخواهی (!) من یه دعوای اساسی راه بندازه. من نهیش کردم وگفتم خون خودتو کثیف نکن و دو روز بعد هم رفتم.۱۱ ماه گذشت و من دم غروب به شهر رسیدم. رفتم خانه، استراحت کردم و صبح قصد کردم بیام گشتی بزنم و سراغی از رفقا بگیرم. همینکه درو باز کردم شوکه شدم. ده نفر جلوی در حلقه زد بودن. وسط ناصر بود که یک دستشو از دست داده بود و کنارش بهرام - که بهش میگفتن بهرام دو گوش - خصمانه به من نگاه می کرد و چند نفر دیگه که یکی دوتا از دوستای ناصر بودن و چندتا از نوچه های بهرام بعلاوه موتورسوار دومی که به اسم نمیشناختمش و سیاه پوشیده بود. همینطور مات و مبهوت بودم که ناصر تپانچه کشید و رو به من نشانه گرفت. فهمیدم جا وایستادن نیست. با لگد در حیاتو باز کردم و اومدم خودمو پرت کنم تو حیاط که ناکس گوله رو ول کرد و همون حرکتی که کردم باعث شد از مرگ نجات پیدا کنم. خوش شانسی اینجا بود که پرت شدم تو حیاط و اونها هم فکر کردن کارم تمومه. اما چند ماه طول کشید تا من فهمیدم قضیه از چه قراره. بعد از رفتن من ناصر با پشه درگیر میشه. رفیق پشه برادر بهرام بوده که مدتها تهران بوده و بعد ۱۵ سال یک هفته رو پیش برادرش اومده بوده و ناصر از این موضوع بی خبر به شدت با پشه و شهرام -همون برادر بهرام- درگیر میشه و پشه توی دعوا با سر به روی زمین میافته و از سرش خون را میگیره. ناصر با دیدن صحنه سریع میره خونه یه مقدار پول و وسایل بر می داره و می زنه از شهر بیرون و بهرام از طریق شهرام در جریان دعوا قرار میگیره و بدون اینکه بدونه طرفش ناصره هر روز کینش اضافه میشه و واقعا هم براش افت داره که داداششو بزنن. شیش ماه بعد ناصر بر میگرده تا سراغی از خانواده بگیره که بهرام نصف شب توی تاریکی خفتش می کنه و هیچکدوم همدیگرو نمی شناسن و توی این دعوا ناصر دستشو از دست میده و بعد یک هفته بهرام متوجه میشه که طرفش ناصر بوده. بعد یک ماه به خونه ناصر میره که ناصر هم نامردی نمیکنه و به انتقام دستش یک چاقو توی پهلوی بهرام می زنه که اون هم از مرگ نجات پیدا می کنه و دست روزگار این دوتا رو که مدتها باهم دوست بودن پیش هم بر می گردونه و وقتی اینها حوادثو با هم تطبیق می دن می فهمن که مصبب همه این بدبختیا منم و همین روزها پشه هم که توی کما بوده می میره و حالا همه چیز برای انتقام گرفتن آماده است جز من که من هم بر می گردم و در نهایت با خوش شانسی زنده می مونم. وقتی آقام ماجرا رو فهمید کارد میزدی خونش درنمیومد. یه روز دیدم با دوتا داداشا خلوت کردن .

آقا رضا حرفشو همینجا خورد و دیگه هیچوقت نگفت که بعد از اون چه اتفاقایی افتاد. اون شب زودتر مغازه رو بستم و تا خونه قدم زدم. دلم می خواست یکی یخه مو بگیره بزنه درب و داغونم کنه !

فهرست آرزوها


مدتها پیش به پیشنهاد یک دوست خوب فیلم فهرست آرزوها را دیدم. در مورد فیلم و داستانش توی سینمابلاگ بعدا می نویسم اما چیز جالبی توی این فیلم بود که هم خیلی روی من تاثیر گذاشت و هم خیلی وسوسه کننده است. شخصیتهای فیلم دو پیر مرد سرطانی هستند که وقتی می بینند چیزی از عمرشان نمانده فهرستی از آرزوها و کارهایی که دوست دارند انجام دهند تهیه می کنند و در این مدت کم به دنبال تحقق آرزوها و خواسته هاشان جلو می روند. مدتها بعد از دیدن این فیلم به سرم زد برای خودم یکی از این فهرستها تهیه بکنم (بنویسم) و در محدوده زمانی مشخصی - مثلا قبل از پایان تحصیل - همه گزینه های فهرست را یا حداقل تا آنجا که می توانم را انجام بدهم و حالا شاید در آینده باز هم از این فهرستها بنویسم... این فکر امروز هم به شدت دنبال من راه افتاده بود و من هم که اصولا از کلیه تفکرات استقبال می کنم دلیلی ندیدم که این فکر وسوسه کننده را رد کنم. شاید همین امشب یک فهرست آرزوهای کوتاه مدت برای خودم بنویسم. شاید این کار در نگاه اول منطقی به نظر نرسد اما این را هم باید در نظر گرفت که زمان بسیار بی رحم تر از آنی است که ما فکر می کنیم و حتی به ما فرصت نمی دهد آرزوهای گذشته مان را حتی به یاد بیاوریم. از فلسفه ی فهرست که بگذریم گذینه های فهرست خیلی ذهن من را مشغول کرده. شروع می کنم :

۱. یک سفر تنهایی یا با یک دوست به کویر و ده بیست روز زندگی توی یک روستای کویری

۲. بخشیدن کسانی که نسبت بهشان کینه دارم

۳. یک شب بالای خرپشته بخوابم

۴. ارشد قبول بشم

۵. بازم یه سفر دیگه اینبار بدون مقصد مشخص ، از این شهر به اون شهر با اتوبوس

۶. یک شب تنها توی کوه

۷. پرش از بانجی جامپینگ

۸. انجام دادن یه کاری که دیوونگی محظ باشه

۹. خریدن یک کادوی خیلی بزرگ ، عجیب و دور از انتظار

و .. خیلی چیزها می شه نوشت. این لیست تمرینیه. برای تکمیل لیست اصلی چند روز وقت لازمه.

درسهای مافیایی


مدتها بود که هیچ تفریح و سرگرمی این طور ذهن من رو مشغول نکرده بود. حتی موقعی که در تراوین یک دهکده داشتم و با فراق بال بیست و چهار ساعته تیمارش می کردم. چیزی که به این شدت من رو درگیر کرده بازی مخوف(!) و فوق العاده ذهنی مافیا است. مدت زیادی از اولین بار که اسم این بازی رو شنیده بودم و دست و پا شکسته بازی هم کرده بودم نگذشته بود که یکی دوبار از بیرون نظاره گر بازی شدم و بسیار مشتاق که حتما شانسم رو در این بازی هم امتحان کنم. به هیچ وجه قصد معرفی یا نقد بازی رو ندارم اما نکته هایی به ذهنم میرسه که می خوام بیان کنم. وسایل لازم برای مافیا بازی کردن یک برگه کاغذ تکه تکه شده و تعدادی آدم بیکار ( بیشتر از شش هفت نفر ) هست پس از اونجا که هر دوی اینها در اطراف من زیاده دروازه ای به روی من باز شد و من هم وارد مافیا باز ها شدم. در نگاه اول چیزی که برای موفقیت در بازی لازم دیدم زبان بازی و رندی بود و بعد دروغ و حقه بازی. این شد که همون اولین بار به خودم تلقین کردم که این کار من نیست و منو چه به این چیزا. من هر وقت دروغ عادی گفتم بالاخره یه جا گند زدم و این حس منفی باعث شد که گاف های بزرگی در بازی های اولم بدم و مطمئن بشم که من آدم این بازی نیستم. از اونجا که همه چیز نسبیه و من هم این نکته رو فراموش کرده بودم بعد چند روز بازی متوجه شدم که به صورت کاملا حرفه ای دروغ می بافم و هر کسی رو که اراده می کنم متقاعدش می کنم و هر کسی رو که انگشت روش می ذارم از بازی بیرون می فرستمش. تا دیشب! عصر بعد تعطیلی کلاس به جمع دوستان پیوستم. دو ساعتی وقت آزاد داشتم و این برای یک دست مافیای نون و آب دار کافی بود. این بار هم زد و از شانس بنده یکی از چهار مافیای بازی شدم. چرخ روزگار چرخید و هر سه مافیای بازی از بازی بیرون رفتند و من بودم و برادران محترم پلیس که سه نفر مافیاباز گردن کلفت به انضمام یک کاراگاه بودند. بماند که یک گاف از طرف من نه تنها یکی از همگروه هام رو حذف کرده بود بلکه خودم هم شدیدا متهم بودم. روز آخر بود و همه دستها برای من که قبلا مدعی کاراگاهی بودم بالا رفته و چشمها به من دوخته شده بود که آخرین دفاعیاتم رو مطرح کنم. اینجا بود که به اصل خویش برگشتم و هر چه کردم حتی ندونستم چطور از خودم دفاعی قاطع بکنم و همون روز پلیس بازی رو برد. توی مسیر خونه همه حواسم رو جمع کردم به اتفاقات روزهای آخر بازی و این فکر کردن تا نیمه شب طول کشید. و نتیجه. اگر من سه روز آخر بازی رو حتی بعد از بلوف کاراگاه بودن با روشی که حالا در ذهنم به دست آورده بودم بازی می کردم مطمئنن به تنهایی و بین چهار پلیس به انضمام یک کاراگاه بازی رو می بردم. اما حیف که موقع بازی نزدیک به سه ساعت وقت برای فکر کردن نداشتم. نیازی به نتیجه گیری نیست شاید اگر خیلی کسان دیگری جای من بودن در سه دقیقه نقشه ای فجیع تر از نقشه سه ساعته من می کشیدن. اما نتیجه گیری مهم تر اینکه اگر کنکور ارشد دارید دور مافیا رو خط بکشید و نکته بعد اینکه هر کسی را بهر کاری ساختند و آخرین نکته اینکه واقعا میدونید بهر چه کاری ساخته شدید ؟!

سالگرد


مراسم سالگرد پدرش بود. عمو و عمه ها همه فامیل را دعوت کرده بودند. مردم یکی بعد از دیگری وارد تالار می شدند. یکسال از روزی که متحیرانه در حالی که فقط دوازده سال داشت و پدرش را بر اثر تصادف از دست داد گذشته بود و آن روز به همراه عمو و پدربزرگ و چند نفر دیگر از بزرگان فامیل جلوی در ورودی تالار ایستاده بود و به مهمان ها که تعدادیشان سیاه پوشیده بودند خوش آمد می گفت. من دقیقا جایی نشسته بودم که کاملا تحت نظرش داشتم. چشمهایش ، رفتارش، حرف زدنش ، ساعتی فکرم را مشغول کرده بود. انگار به همه آنها که آمده بودند، به در و دیوار تالار و به هرچیز دیگری که وجود داشت التماس می کرد که تمامش کنند، بروند، امروز دوباره دیروز بشود یا حتی یک سال، نه ده سال بعد فقط این روز و اینجا و این مراسم نباشد. در گوشه و کنار سالن فامیل دور هم روی میزها نشسته بودند، تعریفشان گل انداخته بود و لبخند بر چهره هاشان جاری. مثل همان لبخندی که یکی دو هفته پیش روی صورت پسر دیدم وقتی همبازی دوستانش بود. عمویش دست در گردنش انداخته بود و اشک می ریخت ولی او آرام و ساکت سعی می کرد کسی را نگاه نکند. فردی که به عنوان مداح دعوت شده بود از جایش بلند شد و میکروفون را به دست گرفت و ناله سر داد. چقدر هم سوزناک. از داستان مرگ پدر و غریبی فرزند و بی وفایی دنیا تا کربلا و عاشورا. به همه جا سرک کشید و عده ای هم دستمال به دست اشک می ریختند. کارش تمام شد. و نشست و بعد هم شام را آوردند. پسر عمو سریع یک دیس غذا برداشت و برایش آورد و عمو هم برایش ماست و سالاد باز کرد. چند قاشقی خورد. یکی یکی از فامیل میامدند کنارش و دلداری اش می دادند. نمی دانم در چشمهایش چه بود. سعی می کرد در صورت کسی خیره نشود. مردم شام را خوردند و دسته دسته در حالی که بی صدا آروغ می زدند از سالن بیرون آمدند و هر کدام موقع بیرون آمدن لبخندی تحویل پسر دادند، بعضی ها دست دادند و بعضی ها دست روی سر و شانه اش کشیدند و بعد سوار بر اتومبیل هایشان رفتند. و من هم. در راه تصویر پسر ، خندیدن ها، گریه کردن ها، غذا خوردنها با آنهمه اشتها و به نشان ناراحتی سرپایین گرفتن ها مدام از جلوی چشمم می گذشت. فردای آن روز کار مهمی داشتم که ماه ها وقت صرفش کرده بودم. وقتی به خانه رسیدم مثل روزهای قبل کارم همه وجودم را پر کرده بود و پسر، انتهای تصوراتم، آنجا که نظاره کردنش حال و حوصله می خواهد راهش را گرفته بود و داشت می رفت.


پ.ن :

یکی از بازدیدکننده های محترم وبلاگ خواسته بودن که در مورد یادداشتهای نمی دانم و آزاد توضیحاتی بدم. در مورد نمی دانم باید اقرار کنم که این یک حالت روحی است و خودم هم شاید دلیل اینطور روی کاغذ آمدنش را ندانم. چشمه تمثیلی است از حالت خاصی که بعضی وقتها به سراغ من می آید و نوشته هم خطاب به کسی است که مثل من این حالات را تجربه می کند و لذتبخش تر وقتی است که پابه پای هم این مسیر را طی کنیم هرچند که من ممکن است هیچ وقت نشناسمش ! این توضیحات هم گنگ است و متاسفم که بهتر و بیشتر از این نمی توانم بیان کنم.

در مورد نوشته آزاد هم فکر می کنم اگر عمیق تر بخوانید متوجه اش خواهید شد حتما.